تو اسمم را صدا بزن..من جانم های زیادی به این دنیا بدهکارم

  • ۱۹:۴۴

امروز تولد مامانه..

میگم علی پاشو برو پودرکیک بگیر بیار کیک درست کنم:)

مامان میگه مگه بلدی؟!!!

میگم بلدی نمیخواد ،روش نوشته باید چیکار کنم.اصلا خودت میگی همون کارا رو میکنم:)

میگه:ینی تو کیک درست کنی بعد ما بخوریم؟والا حوصله مسمومیت و بیمارستان و دوا درمون ندارم!خودم درست میکنم.

:|

کلا مامانم خیلیییی زیاد به من لطف داره.

من الان چن ساله گواهینامه گرفتم مامان نزاشته بابا بهم ماشین بده،حتی یه بار:/

اعتمادی که به توانایی هام داره شهیدم کرده.

  • ۲۸۳

ذوق مرگ شوانه

  • ۱۷:۲۳

گفته بودم که برمیگردم فیس بوک؟

خب..رفتم یه‌سر زدم اعلام حضور کردم و پرسیدم که کسی منو یادش هس؟

آخه یه موقعی قلمرو فرمانروایی داشتم اونجا..در حدی که چن تا گروهو مدیریت میکردم.چت رومم همیشه پر بود و خلااااصههه...

یه موقعی یه استادی داشتم که تو اون برهه زمانی یه طورایی الگوی زندگیم بود اصن حتی عشقم بود.(یه آیت الکرسی نذر که اینجارو نخونه اخه یه‌موقعی داشت ادرسمو) بعد الان همون ادم کامنت گذاشته برام :)))) بعد اینقدرررر ذوق مرگی داره که فراموشم‌نکرده:)


اصلا اصلی ترین دلیلی که من وبلاگ نویس شدم این بود که ایشون و خانومشون هر دو‌بلاگر‌بودن.

اعتقاداتمون کمی تا قسمتی مغایر بود و‌سر همین مسئله یه بار دعوامون شد.هنوزم‌یادش میوفتم آب میشم از خجالت.

یه آدم کاملا اخلاق گرا..فوق العاده،محشر اصن.

الان‌‌ ساکن ترکیه ن:)

یه توصیه هایی بهم میکردن و میگفتن که دو سه دهه که از زندگیت بگذره‌ به حرفام‌میرسی.و من الان که چهارپنج سال گذشته به حرفاش رسیدم..

  • ۱۱۶

دیالوگ های ماندگار

  • ۲۲:۲۶

ینی من شهید این دیالوگای سریال برادرم.


چن قسمت قبل که مسعود وناصر باهم حرف میزدن..

ناصر:داداش مگه من گفتم چرا شما رفتی یه زنی گرفتی که قبلا ازدواج‌کرده یه بچه هم داره؟

مسعود:خب بپرس جوابتو بدم.میدونی چرا عطیه؟چون اگه من یه روز نباشم،خانوم جون و عطیه کلی حرف دارن برای هم بزنن!

(ینی این دلیلش نابودم کرد)

مسعود:من یه زنی میخوام که وقتی گفتم حاضرشو بریم بیرون بگه یه دیقه صبر کن آرایشمو پاک کنم نه اینکه بگه یه ساعت واستا خودمو درست کنم.

ناصر:داداش اصلا مبارک جفتمون.هم زن دست و رو شسته تو هم زن قرتی من!

(حرفی ندارم واقعا :))))))  )

اینم امروز..ناصر تو کلانتریه زنگ زده به نازی که خبر بده..دارن حرف میزنن تلفنی،پلیسه هم پشت میزش نشسته..

نازی اونورتلفن میگه:ناصر ..دوسِت دارم،مواظب خودت باش

ناصر که کنار پلیسه ست تو کلانتری: منم دوسِت دارم..

آقااا پلیسه رو میگی،یهو از جاش پرید که:بسه دیگه قطع کن داری میزنی جاده خاکی،قرار بود فقط خبر بدی

ناصر:آقا به خدا نامزدمه...

(ینی مردم از خنده)

ای لاو یو تی وی ایران:))

  • ۱۷۳

دانشجوی شهر دیگه بودن خر است

  • ۰۳:۰۱

مامان میگه نری نمیشه؟

میگم نه برای هرغیبت میگن نیم نمره کم میکنه.

میگه واقعا افتخار آفرینی که نمیتونی تضمین کنی از بیست یه ده ونیم بگیری که یه وقت نیم نمره کم کرد نیوفتی:|

ضمن تشکر از مامان بابت ترور شخصیتم ،با این حرفاش عملا پای رفتنمو شل کرد!

کاش میشد نرم واقعا:( کاش یکی بود جام میرفت.

یه بار قبلا به یکی از دوستام گفتم از آجیش بخاد جای من بره سر کلاس.اجیش قبول نکرد:( دیگه الان دوباره نتونستم بخوام:( انصافا هم ادم سختش میاد به خاطر یکی دیگه پاشه بره سر کلاس درسای مزخرف بشینه:/


الان میگم مامان نرم هان؟نظرت؟

میگه منو تو تصمیم گیریات وارد نکن:|

بعد مثلا فک کن از ده و نیم کلاس داریم تااااااا ۶ :(((( ینی احتمالا زمان افطار اینجانب هنوز در خیابانها تشریف دارم:|


پ ن:سومین شب قدرم گذشت.خوشالم که بیدار موندم.ینی میخابیدم همه سال هرنوع بدبختی بهم رو میاورد میگفتم علتش همون خواب شب قدره:|


بعدانوشت:بابا اومد گف مرضیه واقعا برای چی میخوای بری؟تو چه دانشجویی هستی که هیچوقت غیبت نمیکنی.اه اه پیف پیف...

و اینگونه شد که با توکل به خدا و چهارده معصوم نرفتم:دی

خبرهایی که الان از کلاسا بهم رسید حاکی از اینه که یکی از اساتید لیست رو داده نماینده حضورغیاب کنه که از کرم اوشونم خبر ندارم که حضور زده یا نه.یکی گفته اسم بنویسین ولی متاسفانه اسامی رو خونده.و اخری کلا حضورغیاب نکرده..برای این یکی میتونم بندری برم:))))

ولی الان مسئله ای که هست اینه که حزوه هام ناقصه :(( تازه میخواستم برم آموزش یه صوبتایی بکنم که اونم نشد:)) بی خیالش:)))

*یک جلسه کلیه خوندم ستون فقراتم از سه جا زد بیرون!چقد زیاده

  • ۱۷۶

هی شعر نگو،لفظ نیا،حرف نزن مرد...گاهی بغلم کن،بغلم کن،بغلم کن

  • ۰۴:۱۲

یک موقعی بود شما یادتون نمیاد..اینترنت دایال اپ کم سرعت بود.مدلش اینطوری بود که میرفتی یه کارت اینترنت میگرفتی تایم داشت یوزر پسووردشو میزدی کانکت میشدی.یه کساییم یه یوزر پسوورد داشتن دائمی بود منم از همون استفاده میکردم.

بعد میخواستی به نت وصل شی یه صدایی ایجاد میشد به گور خودت و همه فک و فامیلت میخندیدی که اصن گه خوردم کانکتینگ رو زدم!

بعد سر همون صداهه بابا راحت کنترلم میکرد که کی ها میرم نت..

منم کاری نمیکردم بوخودا..تو چت روما ولو بودم:)) انصافا چون فیلترشکن نداشتم نمیتونستم هیچ غلطی بکنم.البته ناگفته نمونه که اون زمونا فیلترینگ کشور تا این حد گسترده نبود.یکم میگشتی هر نوع خاک بر سری پیدا میشد!

بعد یهو وسط همین چتا و همین صفحات در اتاق باز میشد و بابا پاتک میزد.بعد من هی کلیک پشت کلیک که این صفحاتو قائم کنم:دی

لامصب چیدمان اتاقم طوری بود که درو که باز میکردی صفحه کامپیوتر جلوت بود:|

خلاصه..اون موقع ها فقط همون چت روما و وبلاگم بود اونم طول روز.اونم محدود چون تحت کنترل شدید بابا بودم.بعد پول تلفن هم به میزان استفاده نت به طرز وحشتناکی میرفت بالا!

طول روز هر غلطی هم که میکردم شبا خودم بودم.گوشیمم از این ساده ها بود با سیستم جاوا:)

حتی از آلارمشم استفاده نمیکردم.

بعد اینطوری میشد که شب ها که سرمو‌میزاشتم‌رو بالش تا خوابم ببره چن کلمه ای با خدا اختلاط میکردم.یه چن تا از ارزوهامو تصویرسازی میکردم و لالا.

اما الان...

صبح تا شب که گوشیم دستمه و تمام مدت وای فای روشنه و کانکتم..حالا این هیچی.بماند که درس ومشق رفته رو هوا،بماند که کانال ها به شدت مثبت هیژدهن و بماند که فیلترشکن دارم:|

مسئله اینه که شب میتم که بخوابم ولی با گوشی میام.بعد میگم یه نیگا به تلگرام بندازم خوابیدم.

تلگرام باز کردن همانا روبه رو شدن با خیل کانال ها و سیل پیام ها همان.این گیف ها هم که دیگه عملا سرویس میکنن ادمو.هی میگم این یکی هم لود شه ببینم اخریشه بقیه رو نمیبینم اما به خودم که میام یه ساعته با همین توجیه که اخریشه ادامه میدم و میرم پایین.

بعد اینستا،بعد وبلاگ،دوباره تلگرام،سووارم...و اینطوریه که صبح میشه و من هنوز نخوابیدم.

نیگا دیشب که احیا بود بیدار بودم،امشبم که به برکت گوشی و نت در خدمتتون بودم،فردا هم که دوباره احیاست.بعد تازه کله سحرفردا راهی ارومیه میشم تا شیش هم‌کلاس دارم.اگر بدنم بکشه و نمیرم خیلی جون سختم به واقع:دی


پ ن:این تایم که میشه من زمانو گم میکنم.نمیدونم دیروزه یا فردا! این تایم ینی وقتی که پاشدم برا سحری :) واقعا الان کی ه؟!

پی تر نوشت:وقتی عنوان اجباری باشه ،همینه که هست :)

  • ۳۰۰

اگر سایفون یاری کنه

  • ۰۲:۱۷

دلم برای فیس بوک تنگ شده!

دارم وسوسه میشم برگردم بهش...

اساسا تجربه میگه فیس بوک برای فرار از هر چیزی بهترین مکانه چون با وجود قدمتش هنوز شلوغه و اعضاش به شدت پررو و فعال:)

  • ۱۴۱

مهمونی که همه ایل وتبار باشن تا یه ماه بعدش میشه درموردش حرف زد

  • ۰۱:۲۸
یه عده آدم عاقل بالغ که سالی یه ماه نماز میخونیم جمع شدیم دور هم.بعد یکی میگه پاشبن بریم دیگه نمازامون قضا میشه.بعد اون یکی میگه تا اذان صبح میشه خوند.اولی میگه نخیر تا نیمه شب شرعی وقت هست فقط که اونم میشه دوازده ونیم..
بعد این میگه تو رساله دیدم اون میگه نه من مطمئنم..
بعد سومی به جای اینکه بحث رو تموم کنه میگه رساله داریمااا سهیل پاشو اون رساله رو بیار.
بعد حالا یکی کتاب به دست داره دنبال اوقات نماز میگرده اون یکی رساله گوشیشو‌باز کرده...
بابا خب هر کی مرجع تقلیدش فرق میکنه مراجعم که ماشاله هر کی یه چی میگه.
آخه یه‌ماه نمازی که مبخونی اونم معلوم نیس صحیحه یا نه این بحثارو داره:|
*بحث‌درس و ادامه تحصیل و ازدواج و اینکه یه وقتایی ازدواج مانع تحصیل دختر میشه و...از این صوبتا پیش اومد،سولماز میگه به نظرم سن مناسب ازدواج واسه دختر ۲۵به بعده.جزء معدود کساییه که معتقد هنوز من برا ازدواج وقت دارم بقیه همه ماشاله خاسگار معرفی میکنن:/ انگار خودم چلاقم:|
البته این سولمازم نگرانه ما چشممون دنبال داداشش باشه و بخایم طورش کنیم که این حرفا رو میزنه ها.یه منبع معتبر نقل میکرد که همین سولماز گفته :میخایم برا داداشم زن بگیریم اما از فامیل نمیگیریم.
حالا فامیل کیه؟دقیقا من و عاطی و ایناز.
اینازو نمیدونم ولی من و عاطی قشنننگگگ گیر میکنیم تو گلوش.درواقع اصلا شرایط ازدواج نداره.
داداش ایشون میشه یک‌عدد پسر ۲۸ساله ی بیکار که هیچ امیدی به ایندش نیس و تو این سن تازه داره ارشد میگیره اونم تو پیام نور اونم از زور بیکاری:/بعد تازه بورم هس.پسر باید چشم ابرو مشکی باشه :دی
*تو مهمونیا میشینی یه گوشه و دست به سیاه و سفید نمیزنی میگن این‌چه دختریه.دختر باس تو چیدن سفره و جمع کردنشو چه و چه کمک کنه.پامیشی کمک کنی میگن داره دنبال مادرشوهر میگرده !!!!!!!!! فلذا من از اول تا اخر پامو میندازم رو پام از جامم تکون نمیخورم:)
ما آقامون از اینجور جاها پیدا نمیشه:))) اصن ما اقامونو گذاشتیم تو ابنمک هروقت قصد تاهل به سرمون زد درش میاریم:پی

  • ۱۳۳

وقتی قرار بود نشه چرا یه چیزایی شد:/

  • ۱۶:۰۹

به قدری ذهنم مشوشه،به قدری دلم تنگه،به قدری دلگیرم از همه چی،به قدری چرا دارم رو زبونم و دلم‌ ...

که‌میتونم روری ده تا ده تا پست بزارم.پست هایی که اینقد حرفاش قروقاطی باشه که تا یه هفته دیگه خودمم نفهمم چی نوشته بودم و منظورم چی بوده!

همیشه هم این پستهام به عنوان شکست عشقی تلقی میشه!(تلقی رو درست نوشتم عایا؟!)


*یه وقتایی باید یه چیزایی رو فریاد بزنی.یه چیزایی رو از اول مرور کنی ،به یه چراهایی برسی،جوابشون بدی،سر کسی داد بزنی،گریه کنی،آخر آخر وقتی همه چی مرور شد بغلش کنی و نقطه بزاری ته همه چی.

یه وقتایی یه گله گی هایی میمونه تو گلوت هیچ جوره هم پایین نمیره.


*نه واقعا یه سوال اساسی دارم..کی حال خوش شود؟هااان؟نه واقعا کی؟؟؟

*لعنت به وبلاگ،لعنت به بلاگفا و خرابیش،لعنت به درست شدنش حتی،لعنت به هپاتیت! ،لعنت به دلسوزی،لعنت به تک‌تک سلام های بعد هر خداحافظی،لعنت به ادرس جدیدی که نباید میرسید،لعنت به مخالفتا،لعنت به سنگ اندازیا،لعنت به مسافت،به سفر،لعنت به فرارم،لعنت به دوریم،لعنت به همه چی،لعنت به‌خودِ خود زندگی.

*یه وقتایی هس فقط حال خودت بده،یه وقتی اما میدونی جز حال بد خودت ،باعث و‌بانی حال بد یکی دیگه هم شدی.که اون یکی چقدددررر برات عزیزه.بعد دوباره میرسی به همون مرور که یه جاهابیش بگی من مقصر نبودم یه جاهاییشم خودتو سرزنش کنی که فلان کارو میتونستم بکنم و نکردم که کاش میکردم.که کاش وقتی همه تنهاش گذاشتن من تنهاش نمیزاشتم.که کاش وقتی نزدیک شد نزدیک میشدم.

*هیچی نگین که اعصاب مصاب ندارم.حاظرم یه ضربه محکم بخوره به‌سرم و همه زندگیم  از حافظم پاک‌شه خودمم نشناسم فقط به امید اینکه این یه سال‌هم از ذهنم پاک شه.

  • ۱۳۶

زمان متهم است به گذر

  • ۰۴:۱۱

دوشنبه مهمون افطاریم خونه دایی اینا..

پارسال وقتی به همین مناسبت خونشون بودیم منتظر تماس کسی بودم .تماس کسی با بابا...

و حالا یک سال از اون روز گذشته.به همین سرعت.

کاش بعد اینم به سرعت بگذره...

  • ۱۵۰

این انصاف نیس.منم میخاااام

  • ۰۱:۲۶

یه عده ای رو خدا ایمقد دوس داش امشب تو حرم امام رضا بودن.تازه بارونم میزد..

فکرشو بکن..تو حرم باشی،شب قدر باشه،دعای جوشن بخونی...بارون بریزه رو سروصورتت..

اصن بهتر از اینم مگه داریم..

خوش به حالشون..




اگه دلتون هوایی شد اون وسطا یاد منم بکنین:)
  • ۱۶۳
منِ کودک،منِ خجسته،منِ رها از قید وبندها و هنجارها،منِ قانون شکن ...اینجا مینویسد.
اگر خواندی حرف هایت را برایم بنویس اما بیرون از اینجا درمورد نوشته هایم نگو.
منِ این صفحه با منِ واقعی تفاوت دارد و تو نمیدانی کدام نوشته واقعیست و کدام خیال،کدام درباره خودم است و کدام مال همسایه..
پس مرا با نوشته های گرداب قضاوت نکن:)
Designed By Erfan Powered by Bayan