میان او و استاد راهنما چه گذشت

  • ۱۹:۵۵

از یکشنبه ی هفته ی پیش شروع کردم به زنگ زدن به استاد راهنمام،چون آخرین بار که دیدمش،خودش گف اواخر مهر زنگ بزن هماهنگ شیم برا نوشتن پروپوزال.

هفته ی پیش چهار بار زنگ زدم یه اس ام اس فرستادم،دریغ از ذره ای ری اکشن.تا اینکه روز بی هوشی رو‌ طی پیامی بهش تبریک گفتم و در ادامه ش گفتم استاد یه واکنشی جان ننه ت:/

بالخره جواب داده و نوشته: خانوم دکتر ممنون از لطفتون،شنبه با من تماس بگیرین لطفا

گذشته،رسیدیم به شنبه ی موعود ینی دیروز،ظهری زنگ زدم جواب نداده :/

امروز صبح زنگ زدم جواب داده ،ینی اون لحظه ای که تماس برقرار شد و صداشو شنیدم به معنای واقعی کلمه داشتم پرواز میکردم از دستیابی به این موفقیت.

گفته ساعت دوازده پاشو بیا حرف بزنیم ببینیم به کجا رسیدیم.

بعد ایشون یه بیمارستان دیگه ن من یه بیمارستان دیگه.

ساعت دوازده کلاسمو جیم زدم رفتم بیمارستانی که اوشون هستن.

راس دوازده زنگ زدم که آقای دکتر من امامم کجا تشریف دارین بیام خدمتتون.

گفته شما موضوعت چی بود خانوم دکتر؟

گفتم فلان

گف هااا فلان کارو گفته بودم بکنی کردی

گفتم بله ایمیل کردم براتون بهتونم اس ام اس دادم و اطلاع دادم

گفته هااا خب باشه پس من بخونم تطبیق بدم بعد بیا

میگم استاد ینی الان لازم نیس برسم خدمتتون

میگه نه

ینی اون لحظه کارد میزدی خومم درنمیومد 

آخه لامصب تو که همه ی کاری که میخوای بکنی در حد جمله ی« بزار بخونم تطبیق بدم خبرت میکنم» عه،دو هفته جواب ندادن و وقت ندارم و سرم شلوغه و در نهایت هم ساعت دوازده بیا ت چیه

رسما اوسگلم کرده:|


خیلی همه تعریفشو میکننا اما این عقب انداختناش و ریلکسیشن بالاش با استرس زیادیِ من نمیخونه

  • ۲۵۴

وقتی کرم های درون وول میخورند

  • ۲۳:۴۵

وقتی یکی از اعضای اتاق بغلیتون داره تمام سعیشو میکنه که درو آروم باز کنه تا یه موقع بچه های پست کشیکی که داخل خوابیدن،بیدار نشن،آروم و بی سر صدا برو پشت سرش،درو که باز کرد جیغ بزن..دوس دارن :)

هم خودش سکته میکنه هم اونایی که خواب بودن بیدار میشن :)

  • ۲۸۴

بگو بگو راستشو بگو

  • ۰۰:۱۶

اکنون ساعت از دوازده شب گذشته و تاریخ چهاردهمِ مهرِ هزارو سیصد و نود و هفت را نشان میدهد.

شب جهان را فرا گرفته،تاریکی سایه گسترده و من اینجا،تنها..به تو می اندیشم. 

که نیستی،که چون همه ی بیست و چهار سالِ گذشته نیستی.

نمیدانم کجایی،اسمت چیست،رنگ چشمانت،علایقت،کارت..هیچکدام را نمیدانم.

خنده دار است ولی گاهی به اسمت فکر میکنم..

صدای باد که از لای پنجره سوت میکشد افکارم را آشفته میکند.اخبار اعلام کرد که در چند روز آینده هوا رو به سردی میرود.

میدانی..اینجا همیشه سرد است.درونم را میگویم.

کاپشن و پتو و بخاری درون آدمی را گرم نمیکند.

کسی میگفت آدم دلش به آدمی گرم است.راست میگفت.

راستی کجایی؟

  • ۱۹۸

اطفال هم پر

  • ۱۸:۴۷
خبرش اومد که اطفال چهار نفر افتادن.
امتحان اطفال هم قربونش برم همه،ینی هممه ها،تقلب کردن.جز من که واقعا خوشم نمیاد سر امتحان از کسی جواب بخوام.
در وصف سادگی تقلب اطفال هم بگم که اینقد مراقبا که دو تا از اساتیدمون بودن،بچه ها رو ول کرده بودن که منه ترسو هم یه سوال از یکی پرسیدم.منتها نگو اون داره با دست جوایو نشون میده من نگاعم به صورتش بود،دیدم قسمت نیس تقلب کنم.
هیچی..خبر اومد که چهار نفر افتادن ،ساعت یازده به بعد بیاین از استاد بپرسین :/
تا یک سر کلاس زنان بودیم.بعد که رفتیم پشت در اتاق استاد کلیییی آدم تو صف نمره بود.هر کی هم میومد بیرون خوشحال و خندان بود که پاس شدم.
دیگه گفتم هر چهار نفری که افتادن خودمم :|
ینی رسما چن بار زایمان کردم تا برسم پشت در اتاق.
پاس شده بودم.ولی رفتار استاد در شیوه ی نمره دهی از مصادیق ظلم و شکنحه ی بشریت بود.
کاریم ندارم به یه عده تا دو نمره شیفت داد به یه عده سه دهم چار دهم.
ولی خب لامصب اون نمره ها رو با شماره دانشحویی بزن رو تابلو اعلانات بیایم ببینیم دیگه :|

پ ن: حضور مبارکمون در بخشِ زنانه.خیلی بخش جالبیه،درمانگاهاش کلی کیس جالب دارن.
  • ۲۱۶

ماهی گلی،تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت

  • ۱۴:۴۷
گاهی دلم عجیب از زندگی میگیره.بدون اینکه اتفاقی افتاده باشه،بدون اینکه چیزی تغییر کرده باشه.
الان از اون موقع هاست.
تعطیلات خوبی داشتم،یا حداقل نسبتا خوب ، واگر اون قسمتش که امام رضا نطلبیدمون رو فاکتور بگیرم( در واقع بلیطا با شیب تندی گرون شد) بقیه ش خوب بود،شروعش مراسم عیدی عید قربون خواهرم بود و زدیم و رقصیدیم، مسافرت های یک روزه پر خنده و هیجانی هم داشتم.
حتی بابت امتحان فردام استرس ندارم حتی تر من باب شروع دوباره ی درس و بیمارستان از بیستم هم مشکلی ندارم و اوکی ام باهاش.
پس از چیه این زندگی دلگیرم؟! واقعا چرا؟ چگونه؟!


پ ن: بچه ها،به صورت تجربی روشی رو کاری رو دعایی رو...بلدین که به طور معجزه آسا حاجت بده؟ :)
  • ۲۵۸

پاراگراف های اتوبوسی

  • ۲۳:۰۹

یکبار هم سوار اتوبوس شده بودم و داشتم به چیستی و چگونگی زیستن فکر میکردم که رسیدیم و پیاده شدم.

هزار تومنی شق و رقی را دادم به راننده( اعتقادی به کارت الکترونیکی،صرفه جویی در زمان و از این قبیل ندارم برعکس دوس دارم راننده را سر برگرداندن مابقی پول معطل کرده روی تک تک طناب های عصبی مسافران لی لی کنم) راننده پونصدی را سمتم گرفته گفت صدی نداری؟ 

گفتم نه.و نمیدانم چه کنش و واکنش هایی در ذهنم به وقوع پیوست که فکر کردم با گرفتن پانصد تومانی در ازای دادن هزار تومنی و نداشتن پول خورد ،مقداری اضافه تر داده ام به راننده بابت انعام که مثلا دست خوش خوب رانندگی کردی چاله چوله ها رو خوب رد کردی از دام چراغ قرمز ها گذشتی و ایول اینم انعامت.

سر خوش از این مقدار بخشندگی خود سرم را به زیر انداخته برگشتم بروم پی کارم .

چند قدم نرفته بودم که ندایی درونی گفت: ای مشنگ،وقتی هزار دادی و پونصد گرفتی و صدی هم نداشتی ،صد تومن کمتر دادی فی الواقع هوشنگ اعظم! 

در این هنگام که پرده های غیب کنار رفت و به وقایع آگاه شدم برگشتم سمت اتوبوس و دیدم اتوبوس همراه با راننده و همه ی مسافران جز من،در همان جا ایستاده و تکان نمیخورد.

مجدد سرم را به زیر انداخته در افق محو شدم و صحنه را ترک کردم چون به هر روی صدی نداشتم و راننده با علم بر صدی نداشتنِ من،آن پانصدی را تقدیمم کرده بود.

  • ۲۵۳

هر جا چراغی روشنه،چراغ نیس نور صفحه ی گوشیه

  • ۰۳:۰۳
یک انسان سالم این موقع شب باید در خواب ناز بوده خواب هفت آسمان،هفت پادشاه یا هر هفت دیگری را ببنید ولیکن اینکه نگارنده ی معلوم الحال تاکنون بیدار است چند تشخیص افتراقی میتواند داشته باشد
ممکن است عاشق شده باشد که بر اساس علائم رد میشود چرا که فرد عاشق اینجا چه میکند با عشقش لاو میترکاند دیگر،البته به مقتضای زمان ممکن است حرف های خاکبر سری هم بزند.
شاید خواب بعد از ظهری طولانی ای داشته که آن هم رد میشود چرا که بنده خدا از استرس امتحان رها نشده بود تا آن لحظه.
تشخیص نهایی اعتیاد است که بر اساس علائم تایید میشود.چرا که گوشی فرد مذکور در دستش است از تلگرام به اینستا و از اینستا به تلگرام میرود.
نتیجتا بر اساس شرح حال و ساین و سیمپتوم های موجود علت بیداری اعتیاد به فضای مجازیست که هنوز راه درمان قطعی و تضمین نشده برایش کشف نشده است.

و من الله توفیق
  • ۲۸۳

رفیق خوبه قدیمی باشه و کانال دار :)

  • ۰۲:۱۱

اوایل که کانال زده بودم خیلی طفلکی طور چن ساعت یه بار استوری میزاشتم و یادآوری میکردم دوستام عضو شن. دوستامم که میدیدم گوشیشونو میگرفتم و به زور عضوشون میکردم اونام تو رودروایسی میموندن و لفت نمیدادن.

کشتم خودمو تا رسید به پنجاه و دو.یه بارم به طرز معجزه آسایی تا شصت بالا رفت و چن وقت بعدش برگشت به همون پنجاه و دو.بعدش یکی که عضو میشد یکی دیکه لفت میداد و همون پنجاه و دو ی ثابت.

تا اینکه،یکی از بچه های اینجا که کانال هم داشت عضو شد و از کانالم پست فوروارد کرد و یه جونی گرف کانال..

یهویی که اعضا رف بالا دوستام هی میگفتن فیکه فیکه و من کف کردم اینقد گفتم نه نه نه

اونقد اصرار کردن بابت فیک بودن اومدم یه سری تحقیقات میدانی انجام دادم ببینم چجوری جمع میکنن این اعضای فیک رو ..که دیدم بعله،به راحتی

کانالت رو معرفی میکنی به یه برنامه ای،بعد به ازای عضو در کانال ها شدنت،عضو میاره واسه کانالت.

و اینگونه بود که یاد میزان طفلکیت خودم افتادم اون موقعی که پنجاه نفر بودیم و بالا نمیرفتیم‌ و من از وجود همچین امکاناتی غافل بودم.

ولی عاغا ممبرای من فیک نیستن.اصل اصلن خود جنسن

  • ۲۰۳

دیگه وقتشه یه نقطه پایان دیگه بزاریم

  • ۱۶:۴۶
سه ساعت تمام امتحان دادیم و این در حالیه که امتحانای ما نیم ساعته س همیشه.
عالی نبود ولی خوب بود.
تموم شد.هووووفففف
میدونی بدیش چیه؟ اینکه عین پاندول هی بین دو شهر در رفتامدم ینی برنامه ها رو یه طور نچیدن که یه بارکی آدم کاراشو بکنه و تمام.
امروز امتحان پایان بخش دادیم.بعد چهارم انتخاب واحده.دانشکده ی ما انتخاب واحد اکسترنیش حضوریه بقیه دانشکده ها رو نمیدونم.چهارم واسه انتخاب واحد باید هلک هلک برم ارومیه ،یه امتحانم هفدهم دارم و بیستم هم شروع ترم جدید.
ینی رسما نمیشه یه برنامه ی مسافرت اساسی چید.
بگذریم..
گاهی آدما حواسشون نیس که همونقد که صدای بلند تلویزیون اتوبوس میتونه آزار دهنده باشه ،تمام دو ساعت با صدای بلند تلفنی حرف زدن هم میتونه آزار دهنده باشه.
خانومه از صدای تلویزین شاکی بود و من کلافه بودم از بس پشت تلفن جیغ جیغ کرد و سعید اینکارو کن سعید اونکارو کن گف.
جای سعید من میخواستم کلمو بکوبم به شیشه اتوبوس :|
کوبیدم؟ نه،اعتراضم نکردم داشتم فیلممو میدیدم در هیاهوی صدای اون ،اما اوشون با لحن بسیار بدی به راننده اعتراض کرد بابت تلویزیون .
  • ۲۲۴

آنچه پیش آمد

  • ۰۰:۳۳
عارضم خدمت مبارکتون که
نگهبان پاشد تا دم در اومد ولی هیچی نگف،سرپرست هم مشغول صحبت با بچه ها بود متوحه نشد.
نفر جدید ندادن به اتاق که هیچ اون یه نفر اینترنمون که انتظار داشتم تو اتاق باشه نیست ،دوست خودمم حضور نداره فلذا اتاق کمپلت مال خودمه.
میدونستم که بعد ساعت ده سرپرست میاد واسه حضور غیاب و خب اساسا نباید منو میدید.زین روی،چراغا رو خاموش کردم و خیزیدم رو تختم،درسمم که تو گوشیم بود.
سرپرست اومد درو زد ،خودش باز کرد دید اتاق تاریکه،درو بست و رفت.
چراغ بالای تختمو روشن کرده بودم و داشتم به ادامه مطالعه م میپرداختم یهو ناغافل یکی در و زد و خودش درو باز کرد.
اصن نفهمیدم چجوری چراغ بالاسرمو خاموش کردم و گوشی رو پرت کردم کناری و چشامو بستم :|
دوست همون هم اتاقی اینترنم بود مایحتاجش تموم شده بود اومده بود یخچال مارو غارت کنه.
دیدم اونه چراغو روشن کردم و دعوتش کردم به ضربان قلبم گوش بده که بدون استتوسکوپ هم شنیده میشد قطع به یقین.لامصب یه هیجانی داد هر چی خونده بودم پرید.
القصه...
احساس نیاز به چایی و قهوه و هر چیز کافئین دار کردم پاشدم کتری بردم آشپزخونه.اساسا باید چن تا کتری دیگه هم رو گاز میبود که بهم دلگرمی بده که دختر تنها تو نیستی که شب بیداری میکشی واسه امتحان ،هستن فلک زده هایی چون تو..ولی در کمال تعجب فقط کتری من رو گاز بود .
وقتی هم که جوشید و داشتم برمیگشتم اتاق چن نفر مسواک به دست رفتن دسشویی ،دیگه کمرم شکست اونا داشتن آماده ی خواب میشدن.
  • ۲۲۰
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۳۲ ۳۳ ۳۴
منِ کودک،منِ خجسته،منِ رها از قید وبندها و هنجارها،منِ قانون شکن ...اینجا مینویسد.
اگر خواندی حرف هایت را برایم بنویس اما بیرون از اینجا درمورد نوشته هایم نگو.
منِ این صفحه با منِ واقعی تفاوت دارد و تو نمیدانی کدام نوشته واقعیست و کدام خیال،کدام درباره خودم است و کدام مال همسایه..
پس مرا با نوشته های گرداب قضاوت نکن:)
Designed By Erfan Powered by Bayan