خاک یادتون نره.گِل هم قبوله

  • ۱۳:۲۸

*همینجور که دارین میخونین هرکدوم یه سطل خاک بردارین بریزین تو سر من که هلک هلک کله سحر پاشدم اومدم ارومیه ،رفتم سر کلاس بعد استاد اصلا قصد حضورغیاب نداش.دید یه زمزمه هایی میاد که استاد حضورغیاب کنین لیستو داد دست نماینده اونم قربونش برم هممه رو حضور زد:| 

 حالا خاکا رو بریزین تو سرم نوبتم لازم نیس همگی باهم:|
*امروز تو اتوبوس که داشتم میومدم ردیف جلوییم یه پسره نشسته بود قبله ش سمت ما بود:/ هربار بیدار میشدم میدیدم برگشته پشتو نیگا میکنه.حتی صدای گرفتن عکس هم اومد که بعدا مریم گف دوربین گوشبشو سمت اونا گرفته بوده:/ کلا ادم درستی نبود :|
*دیشب مهمون داشتیم و جزو معدود دوره همیایی بود که به مقوله ازدواج اینجانب گیر داده نشد:)))
عوضش یه ساعتی داشتم توضیح میدادم که من مامایی نمیخونم بلکه پزشکی میخونم و این دوتا رشته کاملا جدان.اینطور نیس که طرف ماما بشه بعد همونو ادامه بده و دکتر شه.
بعد تازه داش متوجه میشد چی به چیه که یهو یاد متخصصای زنان زایمان افتاد دوباره براش سوال پیش اومد و مجددا توضیح دادم.حین حرفامم قشنگ میدیدم که تقریبا هیچی نمیفهمه:/
*من قرارم با خودم این بود که اگر روزی دختری داشتم(پسر خیلی مهم نی:دی) هرگز به هیچ کاری مجبورش نکنم.و مسیر تعیین نکنم براش صرفا راهنماییش کنم که این مسیر اینطوریه اون مسیر اونطوری.
ولی الان قطع به یقین میدونم که از همون طفولیت میفرستمش کلاس زبان.اصلنم مهم نیس که خوشش میاد یا نه.زبانو باید فول بشه:|
*.................


  • ۱۹۳

لبخند بزن،زندگی جاریست

  • ۰۱:۴۷

تو کز محنت دیگران بی غمی

 

عاشقتم که عین خودمی!


پ ن:البته کار بیسیاار زشتیست:)



  • ۳۳۲

امروز را خوشبخت باش

  • ۱۸:۵۶

چقد خونه حس خوبی داره:)))   

 من چقد خوشالم:)




  • ۱۸۳

جهت خالی نبودن عریضه

  • ۱۷:۵۹

سر کلاس وسط درس یکی از دخترا عطسه کرد.

 یه عطسه فوق العاده دخترونه! دقبقا با این صدا :اْی چی
هممون خندمون گرف.
پسرا برگشتن ببینن اگه دخترا میخندن اونا هم بخندن که دیدن بعله.بعد همه سرا پایین بود و سرخ شده بودیم.
که استاد فرمودن عطسش خنده دار بود؟
و اینگونه بود که کلاس ترکید:)

پ ن:چقد دوس دارم پسرامونو اینطور مواقع:) خوب برخورد کردن.میتونستن از همون اول یه اداهایی درارن که .....
دوسشون دارم همه رو یه جا :دی

پ ن:استاد امروزیمون عالی بودن عااالییی.فوق العاده بود تدریسشون.با تسلط کامل و بیان محشر
پ ن:چه بارونی میزنه.چه طوفانی:))


  • ۱۵۱

وقت نهارم نشده هنوز اخه

  • ۱۰:۲۰

اینجا بیمارستان امام

 بی خوابی،سردرد،گشنگی شدییییید
دارم میمیرم به واقع
و کلاس یازده ونیم تشکیل خواهد شد.

تازشم باطری گوشیمم داره تموم میشه و نا ندارم پاشم دنبال پریز بگردم:|


  • ۲۸۳

تحت تاثیرم

  • ۰۰:۳۳

یه یه ساعت پیش مینا نشستم.بعدم که اومدم بالا این فائزه هی داره تو سالن را میره درس میخونه.

 الان به شدت غیر قابل وصفی درس خوندنم گرفته و به شدت غیر قابل وصف تری دارم باهاش مقابله میکنم.
روشم؟؟
وقت گذرونی با وبلاگ خوانی:) جواب میده
 

پ ن:کلا خیلی ادم تحت تاثیری ام:)


  • ۱۹۵

اینگونه

  • ۲۲:۳۲

احسان میگه شما خانوم میاد پانمیشین؟!!!!!چرا به شما زن بدن!

 یه لحظه ایرانو با جای دیگه اشتباه گرفت:))))

*عاغا من یه کیسی دارم خفم کرده ماشاله یه شمارشو بلاک میکنم با یکی دیگه میاد سروقتم.امروز پیام داده دیدی من حقمه بیام خاسگاری و با دلیل ردم کنی:/
دِ اخه ادم حسابی تو این کیسایی که دیدی دختره راضی بود برادرم.من که راضی نیستم:|
اصلا دنیا رو درست نچیدن..ادمای اشتباهی همو دوس دارن:/

*اینجا خابگاه پراز بچه های اکسترن و انترنه خب؟بعد الان نشستیم داریم سریال برادر رو میبینیم.حاجی رو بردن بیمارستان.اونقدررر ایراد گرفت این اکسترنمون که‌نگو..
میگه اورژانسی رو مستقیم بردن بخش اعصاب،بعد میگه اون دستکاهه قلبشو سه تا نمیدونم چی چی نشون میده این اینطوری باشه طرف میمیره.بعد میگه اون رادیوگرافی ریه رو واسه چی زدن اونجا!
تازشم یکی از بچه ها هم تو اینستا پست گذاشته بود انتقاد به ماه عسل که اون قسمتی که متخصص زتان اورده بودن سحابی هلیکس رو به جای تخمک نشون دادن:/
منم که کلا از خودم ناامید شدم.البته این اکسترنمون که مینا باشه گف جوجه تو هنوز فیزیوپات یکی طبیعیه اینارو نفهمی.
ولی خب از حق نگذریم منم نمیدرسم که:/خدایا منوبه راه راست هدایت فرما
راستی من مینارو خیلیییی دوست.اینقدم درس خونه طرحش حذف شده قراره مستقیم بره رزیدنتی ان شالله:))

پ ن:احساس میکنم یه چیزی میخاستم بگم یادم رفته:|


  • ۲۹۷

اندراحوالات تبعید شده ۴۰۷

  • ۱۴:۴۸

یک شرح‌حالی بدم از دیشب تا الانم:

 دیروز نت خابگاه وصل نمیشد و دلیل جامع و کاملی بود برای حالگیری..اومدم بسته خریدم اونم قد نداد و کانکت نشد.
حالم بالکل گرفته شد،گرفتم خسبیدم:)
بیدار که شدم رفتم برا ماه عسل.وسط ماه عسل غذا آوردن.بگذریم از صف طولانیش.تو برنامه غذایی اینطوری اومده بود که افطار قیمه،سحری چلومرغ.منم که قیمه های اینجا رو هیچ‌رقمه نمیتونم بخورم فقط سحری رزرو‌کردم که تو برنامه مرغ بود.

بعد اون صف طول و طویل بالخره نوبتم رسیده خانومه میگه چی زدی میگم یه دونه سحری.ورداشته قیمه داده بهم که به ما اینطوری گفتن.
منم داشتم از گشنگی میمردم ینی میگفتم غذا برسه دستم قورتش دادم.قیمه رو که داد میخاستم همونجا زار بزنم.
ادامه ماه عسلم بیخیال شدم اومدم بالا.مامان زنگ زده حال احوال پرسی.
هرچی غر داشتم ریختم به جونش.میگه خب پاشو برو بیرون یه چیزی بخر.میگم نمیخام.میگه خب غذا برده بودی اونو گرم کن بخور.میگم نمیخام اونو نگه داشتم برا سحریم.
تلفنو که قطع کردم یکم گذست تازه یادم افتاد که الان مامان طفلیم هیچی از گلوش پایین نمیره.
خاستم برنگم یه دروغی سرهم کنم که صدای سرپرست پیچید که اونایی که ظرف گذاشتن بیان ببرن.
منم که فک کردم همه غذاشونو گرفتن پریدم پایین اگه سوپ مونده باشه بردارم که دیدم هنوز چن نفر دا ن غذا میگیرن.اسمشونم علامت نمیزدن.
گفتم‌خوب شد دیگه الان مرغم میگیرم.عاغا نفر جلوییم مرغو گرف خانومه گف تموم شد.داشتم به این نتیجه میرسیدم که قسمت نیس.که گف فقط یه رون مونده!
هیشی دیه گرفتم اومدم به مامی هم زنگیدم خبردادم ناراحت نباشه.حالا چقدم قسم خوردم تا بتور کرد بماند:)
اون وسطا هم کلی یقه خدا رو گرفتم که داشتیم مشتی؟!اینجوریه؟
خلاصه جونم براتون بگه که اینجانب یه همچین شخصیتی دارم:/ یه وقتایی چنان همه چی میخوره تو ذوقم که کلا قهر میکنم:)) قطعی نت این وسط خیلیییی تاثیر داشت.
اماااا سکانس دوم
شب ساعت یک‌میخاستم بخوابم دیدم دو سه ساعت دیگه میخام پاشم واسه سحری .گفتم بزار چایی رو اماده کنم بریزم تو فلاسک ،سحری شاید حوصلم نکشبد اب بزارم.و قرار بود همون غذایی که از خونه اوردم و‌دیشب حاضر نشدم بخورمش مال سحریم باشه:)
چایی رو اماده کردم..حدودای یک ونیم بود خابیدم.سه و نیم الاذم گوشیم زد.خاموش کردم اومدم دو دیقه چشامو ببندم بازش که کردم ده دیفه به پنج بود
آااااییی دلم سووووختتتت که نگوووو فلاسک رو دست میزدی داغ داغ بود.غذامم تو یخچال:(((
هیشی دیه الان بدون سحری روزه تشریف دارم.یکی بود میگف مگه شترم روزه بگیرم.
الان حس شتر بودن و کوهان داشتن،دارم به واقع:))))
هعیییی..هرروز این موقع ها از یونی که میومدم یه بطری آب سر میکشیدم..ای لعنت خدا بر یزید:)

*ترم رو به اتمامه و اتاقا در حال عوض شدن.همیشه خدا اخرین ورودی هستیم که اجازه تعویض داریم فلذا! همه اتاقا پر شده.
نقل مکان کردیم به ۳۰۴،البته اسمی.فعلا تشریفمان در همین۴۰۷است تا اتمام امتحانات:)

*بادم باشه ناخونامو کوتاه کنم تایپ کردن سخته:)
*چقد صوبت کردم..
*راستیی..دوستای گل گلابی که احوال پرسیده بودن عارضم خدمتتون که خوبم.مگه میشه کامنتای پرمهرتون باشه من بد باشم:) منتها دل است دیگر یه وقتایی عیب میکنه:))
فدای مهربونیتون،تماس فرت


  • ۲۵۰

برسد به دست خدا

  • ۰۰:۵۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲۲

اصن‌ یه وضی

  • ۰۷:۱۳

دیشب آلارم گوشیمو تنظیم کردم رو هفت صبح و خوابیدم.

 امروز صبح یک آن چشامو باز کردم دیدم اتاق روشنه روشنه..گوشیمو برداشتم ببینم ساعت چنده ..بیست دیقه به هشت!!!
با عجله پریدم پایین که آماده شم.
همینجور اماده شوان داشتم فک میکردم من کی و چجوری الارم گوشیمو خاموش کردم که اصن متوجه نشدم..
چن دیقه بعدتر هم اتاقیم اومده که سلام..چه عجب امروز زود بیدار شدی.
منو میگی،از تو اینه ماتم رو صورتش که خدایا این چی میگه.کلاس دارم خب.دیرمم شده !!
میگم خببببب...اوومممم...خوابم نیومد بعدم باید بیدار میشدم دیگه.
اون که دید ماتم برده گف یا نکنه من دیر کردم ساعت چنده..رفت سمت گوشیش.
و من داشتم فک میکردم پس این بوده علت اینکه نفهمیدم کی و‌چجوری الارم گوشیمو خاموش کردم.طفلک الارمه هنوز ابراز وحود نکرده اصن.

هیچی دیگه..اون بیست دیقه به هشت نبوده،به هفت بوده:/ حیف خواب نازنینم:((


به کسی نگیناااا اینارو،بین خودمون بمونه:دی


  • ۱۳۴
منِ کودک،منِ خجسته،منِ رها از قید وبندها و هنجارها،منِ قانون شکن ...اینجا مینویسد.
اگر خواندی حرف هایت را برایم بنویس اما بیرون از اینجا درمورد نوشته هایم نگو.
منِ این صفحه با منِ واقعی تفاوت دارد و تو نمیدانی کدام نوشته واقعیست و کدام خیال،کدام درباره خودم است و کدام مال همسایه..
پس مرا با نوشته های گرداب قضاوت نکن:)
Designed By Erfan Powered by Bayan