2.9.2

  • ۱۲:۳۱

باید یه نامه بنویسم بندازم تو صندوق پیشنهادات خدا و توش بنویسم:

با سلام خدمتِ جنابِ خدا

این بنده ی خطاکارِ پریشان حال که از بدِ روزگار زندگی اش حالت خوابگاهی دارد خواستار این است که در ویرایش بعدیِ انسان ها،دماغشان را بالاتر از چشم هاشان قرار دهی.

تا وقتی یکی از اهالی اتاق به علت بدخوابی،گرسنگی یا زودشروع شدن مورنینگ مجبور است زودتر از بقیه بیدار شده چراغ را به یک آن روشن کند،ما بقی بتوانند سریع پتو را تا چشمهایشان بالا ببرند و چشم ها را بپوشانند بدون اینکه در اثر عدم نفوذ اکسیژن خفه شوند.

.

جسارت این حقیر را ببخشایید.

با تشکر

بوج بوج

.

پ ن: حواستون هس امروز ولادته؟

پ تر ن : t.me/sukuteporhayahu

  • ۲۵۹

2.9.1

  • ۲۲:۵۴
امروز یه خانوم مسنِ گوگولی مگولی که یه چادر بسته بود به کمرش عصا زنون وارد درمانگاه پوست شد.
ینی باید حضور میداشتین و ری اکشن استاد رو میدیدین .
خودایااا تقریبا ده دیقه ای طول کشید تا از دم در برسه تا صندلی کنار استاد.و استاد تمام این ده دیقه رو داشت در سکوت و با لبخند نیگاش میکرد.
بالخره رسید به صندلی ،نشست،عصاشو تکیه داد به میر استاد..
استاد دستشو دراز کرد که دفترچه ش رو بگیره و خانومِ مسنِ گوگولی مگولی تازه یادش افتاد بیوفته به جون کیفش و دنبال دفترچه بیمه ش بگرده و بار در تمام این مدت استاد در سکوت و با لبخند نیگاش میکرد.
نهایتا دفترچه پیدا شد و رسید دست استاد.
استاد پرسید:خب مادر مشکلت چیه؟
چی بگه خوبه؟!
گفت:نمیتونم برم دسشویی!کلیه هام قفل شده!
استاد یک لحظه کُپ کرد.درمانگاه پوست چه ربطی به کلیه داره!
استاد:خب مادر اینا که به من مربوط نمیشه،مشکل پوستی چی داری.
خانومه:پوستم هیچیش نیس کلیه هامه فقط دکتر
استاد:خب مادر اونو باید بری داخلی
خانومه:رفتم همه رو رفتم
.
دوستان ینی این خانومه همه ی درمانگاه ها رو رفته بود چون تهش وقتی استاد در جواب سوالش که «الان شما هیچی نمینویسی؟» گفت«نه،تخصص من نیس» خانومه در حالی که عصاشو برمیداشت گفت« خب،همه ی درمانگاه های طالقانی رو رفتم،فقط اینجا مونده بود که اینم اومدم»
ینی گوله نمک بودا:))
.
پ ن:بیاین قول بدیم وقتی بابا مامانمون پیر و کم حواس شدن خودمون ببریمشون دکتر،تنهاشون نزاریم با درداشون که طفلکیا حتی ندونن واسه کدوم دکتر باید وقت بگیرین
  • ۲۱۰

2.9.0

  • ۱۷:۰۰

ولی من میدونم یه روز قشنگ میاد که نوشته هام به قدری خوندنی میشن که کانالم کیلویی میشه.تازه همون کانالم به درخواست مخاطبین میزنم.

اونوقت میام اینجا میگم دیدین دیدین هی میگفتم بیاین جوین شین نمیومدین الان دیگه منم امضا نمیدم بتون [آیکون زبون درازی]

.

پ ن:مشکل غیبتای کلاس عفونیم حل شد ولی به خون جگر حل شد:)


پ تر ن: t.me/sukuteporhayahu

  • ۲۶۱

2.8.9

  • ۲۱:۰۵

واستادم وسط راهروی دانشکده،درست در پنج سالِ پیشم.

صدای دکتر ف رو میشنوم که داره آناتومی تدریس میکنه.پرت میشم به کلاس آناتومی سروگردنِ ترم سه و کلاس هایی که بهشون میگفتیم کلاس زورخانه ای.

مدام در ذهنم تکرار میشود:معصومیت از دست رفته،معصومیت از دست رفته،معصومیت..


پ ن: t.me/sukuteporhayahu

  • ۲۴۵

2.8.8

  • ۱۱:۵۲
من به یه بحرانی دچار شدم..
نمیدونم چن وقت قبل هم در این مورد نوشتم یا نه..
امروز که روز مبعثه،اساسا من باید یه حس معنوی این شکلی داشته باشم که همه چیزو خوب ببینم قلبم رقیقِ رقیق باشه.حس توبه از همه ی گناهای کرده و نکرده داشته باشم و هی تصمیم به کارای خوب خوب بگیرم.
من تا شیش هفت ماه پیش این شکلی بودم ولی الان ..اصن انگار که روز خاصی نیس.
من بدم میاد از این حالت.فک میکنم نکنه قلبم سنگی شده باشه نکنه قفل خورده باشه:(

راه و روشی بلدین برای رقت قلب عایا؟


پ ن:عیدتون مبارک ^_^


پ تر ن: t.me/sukuteporhayahu
  • ۳۱۸

2.8.7

  • ۱۸:۴۷

میگمممم ینی از این هشتاد نفر یه بیس نفر نیس که بخواد دُر فشانی هامو اونور بخونه؟

نیگا آخه..



  • ۲۶۴

2.8.6

  • ۲۱:۱۲

ضد حال میدونین ینی چی؟

بزارین براتون شرح بدم

بعد کلی تلاش و مجاهدت و پشت کار موفق میشی از یکی از اساتید گروه بیهوشی اوکی بگیری برای کار پایان نامه ت که استاد راهنمات باشه.

وقتی این اوکی رو میگیری خوشحالی بی نهایت خوشحالی و احساس خوشبختی و پیروزی داری چرا؟

چون شنیدی اساتید بیهوشی خودشون پروپوزال مینویسن و در کنارش داری به این فک میکنی که هنوز هیچ کدوم بچه ها اقدام نکردن.پس تو یه قدم جلوتری:))

بعدددد..

میشنوی که هم اتاقیت هم با بیهوشی پایان نامه برداشته با یکی دیگه از اساتید.

ضربه روحی میخوری که هی مرضیه هعی مرضیه تو با همه اینجوری مردم با تو اینجوری(اشاره به حرکتی که نقی معمولی در پایتخت انجام میدهد)

در ادامه همون هم اتاقی توضیح میده که استادش گفته پروپوزال رو خودش مینویسه در این حین هم اتاقی دوم که اسم استاد راهنمای تو رو میشنوه میگه«اوه اوه این خیلی لفتش میده عااا فلانی هم باهاش برداشته بود جون به لبش کرد»

بعد وقتی از همون فلانی میپرسی که دکتر چجوریه آیا پروپوزال رو خودش مینویسه؟میشنوی که نه!تو مینویسی!

و اینجاس که ضربه روحی دوم رو میخوری.

.

دارم فک میکنم وقتی من اون همه خالصانه و کودکانه خدا رو شکر کردم چطور دلش اومد اینطوری ضدحال بخورم:/

  • ۲۲۰

2.8.5

  • ۲۲:۰۲

ینی میخوام بگم این همه مدت بیکار تو خونه بودم ادل الان که کارو زندگی داره شروع میشه باید سرما بخورم.


من هیچ من نگاه

  • ۲۵۸

2.8.4

  • ۱۲:۵۶
راستش خیلی دلم میخواد از این تیپای همیشه مثبت و وای چقد همه چی قشنگه باشما اما از دیشب هی همش غمگینم.
دیشب که به افسردگیِ بعدِ سیزده دچار شده بودم باز الان بهترم.
لازم میدونم یه الهی شکر بگم بابت اینکه شروع بخشامون از پونزدهمه و امروز رو واسه خودمون بودیم.
فردا کله سحر راه میوفتم.به سوی ارومیه و شروع بخش پوست.
یه الهی شکر ریزم بگم بابت اینکه بخش بعد تعطیلاتمون پوست عه که نوعی هتل محسوب میشه فک کن قلب میبود :|
  • ۲۱۳

2.8.3

  • ۱۳:۴۸
باورتون میشه فردا سیزده به در باشه؟
عاغا مگه همین دیروز نبود سال تحویل شد،عجبا.
دیگه گفتن نداره که به مانند سالهای پیش مسافرتی در کار نبود.اما خب بعد اینکه مهمونیای دید و بازدید تموم شد،بابا هر روز طی خرکتی ناگهانی میگف پاشو بریم فلان جا.
دوز خوش گذرونیش به حدی بالا بود که بشه همون چن ساعت رو یه مسافرت به حساب آورد.
این سفرهای نصف روزه دقیقا افتاده بود رو کارای ترجمه ی من.
همون لحظه که لبتابو میاوردم و نیت میکردم که شروع کنم به ترجمه،صدای بابا میومد که پاشو بریم.
الان که دو روزه کار من تموم شده و نتیجه رو فرستادم واسه استاد،بابا هم دیگه ایده ای نداره :)
.
امید که سال پرکار و پرباری رو شروع کنیم:)
  • ۲۵۶
۱ ۲
منِ کودک،منِ خجسته،منِ رها از قید وبندها و هنجارها،منِ قانون شکن ...اینجا مینویسد.
اگر خواندی حرف هایت را برایم بنویس اما بیرون از اینجا درمورد نوشته هایم نگو.
منِ این صفحه با منِ واقعی تفاوت دارد و تو نمیدانی کدام نوشته واقعیست و کدام خیال،کدام درباره خودم است و کدام مال همسایه..
پس مرا با نوشته های گرداب قضاوت نکن:)
Designed By Erfan Powered by Bayan