من هیچ من نگاه

  • ۲۳:۵۷
نماینده ی ارومیه شنیدین در مورد پسرش چی گفته؟ چوپانی و دامپزشکی و ؟
خواستم بگم پسرش با ما پزشکی میخونه :)
  • ۱۳۸

زرد دوس ندارین قهوه ای کنیم

  • ۱۲:۴۴

دیشب سه نصف شب اومدم بنویسم اینجا کسی بیدار است و اگر چراغی روشنه از ترس مشروط شدنه و این حرفا،یاد حرفای ویار تکلم افتادم که گفته بود قبلا خاطرات تو دفتر خاطره نوشته میشد و تو گنجه گذاشته میشد الان اومده تو صفحات مجازی و وبلاگا رو زرد کرده گفتم زرد تر نکنم فضا رو یا قهوه ای حتی !


  • ۱۸۴

پاراگراف های چن خطی(۱)

  • ۱۳:۵۶
امتحان اطفال هفتاد و خورده ای جلسه ای هر چی هم که نداشت باعث شد وی به جای شارژ چن باره ی گوشی در طول روز ،فقط شب ها شارژش کنه.

اینقد گوشی دستم نمیگیرم که شب تا صبح که پرش میکنم صبح تا شبمو کفایت میکنه.
  • ۱۷۸

شب خنک تابستانه

  • ۰۰:۳۸

پنجره ی اتاقم بازه،دراز کشیدم و باد داره پرده رو تکون تکون میده.

یه حال خوبی جاریه . یه سری صداها که مخصوص شبه داره به گوشم میرسه.

تنها ایرادش اینه که آسمونو نمیبینم ساختمون جلوییمون همه آسمون مقابل پنجره ی اتاقمو اشغال کرده.

همیشه دوس داشتم شبای خنک اینطوری،برم رو پشت بوم بخوابم هیچوقتم اجازه ش رو نداشتم البته اینکه هرگز مطرحش نکردم هم بی تاثیر نیست.

  • ۱۷۸

بدرود ۲۰۷

  • ۲۳:۳۵
امشب پونزده مرداد نود و هفت آخرین شبیه که تو اتاق ۲۰۷ میگذرونم.
همه لوازمم رو جمع کردم و به هر بدبختی بود چپوندم تو کمد.کلی لباس و مانتو و شال داشتم اونارم چپوندم تو کوله ی زبون بسته م.
فقط مونده پتو و روتختی و بالشم که اونارم صبح میزارم تو کمد درشو قفل میکنم و میرم.
نمیرم تعطیلات میرم فرجه ی ده روزه ی یه امتحان هفتاد و سه جلسه ای ولی همین که خونه م عالیه.
الان باید بگم خداحافظ کله ی صبح بیدار شدنا،خداحافظ اتوبوس سواریا،خداخافظ مریضا،خداحافظ از خواب پریدنا با زنگ گوشی هم اتاقی..
سلام غذاهای خوشمزه ی مامان پز،سلام تنقلات خوشمزه ی بابا خر!!(خریده شده توسط بابا)

  • ۱۸۴

من و گوشیم

  • ۱۷:۴۰

همیشه یادم میره گوشی موبایل یک سری امکانات داره که میشه ازش استفاده کرد.

فور اگزمپل : گوشی دستمه دارم عکسای گالریم رو میبینم یا مثلا گیم بازی میکنم یا تو شبکه های مجازی میچرخم،یهو یکی میگه « ساعت چنده؟ »

سابقه نداشته ساعت گوشی رو نیگا کنم ینی اون لحظه حواسم نیس که گوشیم ساعت داره.ساعت مچیم رو نیگا میکنم هر دفه.حالا شانس آوردم هر بار ساعت مچی داشتم و نگفتم « نمیدونم»

عن آدر اگزمپل..

باید چیزی رو فوری به یاد نگه دارم چون قراره لازمم شه.متوجه میشم کاغذ ندارم ،خیلی هوشمندانه از کف دستم به عنوان کاغذ استفاده میکنم ولی همون لحظه میفهمم که ای داد خودکار هم ندارم و اون جاست که فلج میشم.مدیونی اگر فک کنی به ذهنم میرسه که گوشیم قابلیت عکس برداری داره و میتونم عکس بگیرم از اون چیزی که میخواستم یادداشت کنم.

بعد همین من با این سابقه ی مشعشع تشریف بردم درمانگاه،کودکی اومده چهارساله با شکایت افتادگی پلک 

استاد میگه: خانوم دکتر همونطور که میبینی نه افتادگی داره نه پتوز،چراغ بنداز تو چشمش بهتر متوجه شی.

من در حرکتی بی سابقه که تاریخ به خودش ندیده بود دست کردم تو جیب روپوشم و گوشیم رو درآوردم.چون حواسم رفت پی اینکه گوشیم چراغ قوه داره و به طور معمول تو بخش که چراغ در دسترس نیس از گوشی استفاده میشه.

استاد همین که دید گوشی درآوردم : جلوی من گوشی درمیاری؟! اینجا درمانگاهه گوشی درمیاری؟! ما اینجا چراغ قوه نداریم که تو گوشی درمیاری؟! نه تو جلوی من گوشی درمیاری!!!

منم که در حال غلاف کردن گوشیم بودم دیدم استاد سلسله وار داره ادامه میده در حالی که دستمو میبردم سمت چراغ قوه سرمو دادم بالا سینه سپر کردم و گفتم: غلط کردم!

  • ۱۵۱

درگیری های ذهنی یک استاژر جوان

  • ۲۲:۴۴

بخش غدد بودیم.غددِ اطفال

دو تا دختر ده و دوازده ساله مبتلا به دیابت داشتیم.

بنده خدا داشت از این نونای مخصوص دیابتی ها میخورد،موقع ویزیت در گوش مامانش یه چیزی گف.مامانش به استاد گف: دکتر دخترم میگه میتونم یه بستنی بخورم امروز؟

دختر ذوق از چشاش میبارید و لباش خندون بود.

استاد گف: نه،نمیتونی بستنی بخوری فعلا بزار قنداتو تنظیم کنیم.

و اون لحظه ای که لبخند دختر به معنی واقعی کلمه خشکید.

بعد داشتم غصه میخوردم که آخی الهی بمیرم چقد بد که یه بچه هوس بستنی میکنه و نمیتونه بخوره چون قند داره

بعد فک کردم خب منی که قند نداشتم مگه هر وقت هوس بستنی کردم خوردم؟!

بعد داشتم با خودم میگفتم آدمایی که تو بزرگسالی دچار دیابت میشن رژیمم که بهشون بدی مشکلی نیس اینا قبلا هر چی دلشون خواسته خوردن حالا یکمم رژیم بگیرن 

ولی دنبالش فک کردم مگه همه تو جوونیاشون هر چی که دلشون میخواد میشه؟ چن درصد آدما منتظرن به یه جایی برسن بعد خوش بگذرونن و ادل زمانی که میرسن به اون خودکفایی که بتونن خوش بگذرونن میزنه قندشون میره بالا فشار خوناشان از کنترل خارج میشه و اون موقع ست که دارن و نمیتونن.

سر راند دچار خوددرگیری های ذهنی شده بودم.

و نهایتا اینکه زندگی چیه جز یه عذاب الیم :|


پ ن: امشبه ولادت امام رضا؟

میشه دعام کنین؟ با تچکر

  • ۲۳۵
۱ ۲
منِ کودک،منِ خجسته،منِ رها از قید وبندها و هنجارها،منِ قانون شکن ...اینجا مینویسد.
اگر خواندی حرف هایت را برایم بنویس اما بیرون از اینجا درمورد نوشته هایم نگو.
منِ این صفحه با منِ واقعی تفاوت دارد و تو نمیدانی کدام نوشته واقعیست و کدام خیال،کدام درباره خودم است و کدام مال همسایه..
پس مرا با نوشته های گرداب قضاوت نکن:)
Designed By Erfan Powered by Bayan