- شنبه ۱۲ تیر ۹۵
- ۰۳:۱۷
چشمانم را باز کنم.اتاق تاریک ِ تاریک باشد..سرم را برگردانم .ببینمت که آرام در کنارم خوابیده ای.
دستت که دور کمرم حلقه کرده ای را،آرام،طوری که بیدار نشوی کنار بزنم و از تخت و آغوشت کنده شوم!
یک سری به اتاق دختر کوچولوی ملوسمان بزنم،پتو را رویش بکشمکه یک وقت سرما نخورد،یک بوسه بکارم روی پیشانی اش و راهی آشپزخانه شوم.
غذایی که از شب برای سحری آماده کرده ام را گرم کنم،میز ساده ای تزئین کنم کلی عشق بریزم توی بشقابت..
همه چیز که آماده شد بیایم کنار تخت..هنوز آرام خوابیده ای..راستش دلم نمیاید بیدارت کنم،میخواهم ساعت ها نگاهت کنم.
از سنگینی نگاهم بیدار شوی،دستم را ناغافل بکشی پرت شوم بین بازوانت..پیشانی ام را ببوسی،لبت را مهر کنم..
بغلم کنی و باهم بیاییم دور میز بنشینیم..
کلی تعریف کنی از سلیقه ام،خوشحال باشی از داشتنم،دو لپی همه میز را هورت بکشی..
من؟ بوسه هایت برایم کافی ست..
.
.
.
.
پ ن:و البته جزوه هام مرا در آغوش گرفتند..کلی هم خوبیم باهم:)
پ ن:یه صداهایی از قسمت مغز و عقلم میفرماد که خفه شو بابا حالمون به هم خورد!آخه این چیزا رو درک نمیکنه که عقله دیگه:)
پ ن:به نور صفحه کوشیم قسم این «تو» که گفتم مخاطب خاص نیس.بی مخاطب بود درواقع.اتفاقا داشتم فک میکردم ینی این «تو» کی میتونه باشه؟الان کجاس؟اصلا چی دوس داره و سلیقه غذاییش چجوریه؟به کی میگه خانومم و نفسم الان؟ :| ( خاک تو سرش اصن)
پ ن:هر وقت این «تو» اومد تو زندگیم،اولین کاری که میکنم این پست رو نشونش میدم میگم ببین من از کی به فکر تو و شیمکت بودم :)
پ ن:اینقد دوس دارم اونی که میاد وبلاگ نویس باشههههه:)))
- ۱۶۱