- چهارشنبه ۱۶ تیر ۹۵
- ۰۳:۱۲
همان وقت هایی که سقف اتاق برایت تنگ است،آسمان میخواهی
همان وقت هایی که دوست داری بدوی روی پشت بام خانه و زل بزنی به سیاهی شب و گمان کنی چشمانت گره در چشمان خداست
که حرف نزنی،که گره بزنی چشمانت را و تار شود دیده ات
که فکر کنی خدا خودش همه چیز را خواند تا آخرش.
همان وقت هایی که قلبت سنگینی میکند از دردی که نمیدانی چیست.
که زبانت بند آمده از توصیفش که قلمت زورش به ترسیم نمیرسد
همان وقت هایی که صورتت را فرومیکنی در بالشتت که نشنود کسی صدایت را.
همان وقت هایی که دوست داری تمام زندگیت را تعطیل اعلام کنی
همان وقت هایی که دوست داری زندگی را بالا بیاوری
همان وقت هایی که میل عجیبی داری به مرگ مغزی،قلبی حتی!
این وقت ها..خودِخودِ خود اینها همان وقت های لامذهب زبان نفهم مزاحمی هستند که زورشان میچربد به همه قوای روح و جان تو..که شرشان کم نمیشود از زندگیمان.
- ۱۹۱