- دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵
- ۲۳:۲۷
*یه بنده خدایی داشت تعریف میکرد که :دختره تازه رفته بوده سر خونه زندگیش.مادرشوهر و خواهر شوهرش رفتن خونش مهمونی..
براشون چایی آورده..نشستن به صحبت،یه تکون خورده دستش خورده به یکی از چایی ها ریخته.پاشده جمعش کنه زده اون یکی رم پخش زمین کرده:|
بعد مادر جان بنده وسط خنده هاشون میفرمان:هاهاها هوهوهو ...عین مرضیه بوده خخخخ دست و پاچلفتی هی هی هی
من :|
بازم من :|
مجددا من :|
**من عادت به بلاک کردن ملت ندارم.دیگه تهش اینه که مثلا پیام یارو رو نمیخونم و جواب نمیدم.اذیتی نداره که خودش خسته میشه بالخره.
بعد دیشب یه یارویی رو که مهندس بود تو اینستا اکسپت کردم ریکوئستشو.مدت های مدیدی بود فقط برو بچس درمان رو اکسپت میکردم..تجربم میگه مزاحمت ایجاد نمیکنن:)
صبح دیدم اومده دایرکت که بیا آشنا شیم و یه چن تا پیام با همین مضمون..من خوندم و جواب ندادم:) ولی بلاکم نکردم.
رفته خواهرمو تو اینستا پیدا کرده پیام داده که من میخوام با خواهرتون آشنا شم.کمک کنین:|
برعکس من..آجیم همه رو فرت و فرت بلاک میکنه.
درجا بلاکش کرده:))))) کلی خندیدیم به پیاماش:)
***یه موقعی بود به دوستام التماس میکردم تو رو خدا اینقد نخندین به فلانی.گناه داره به خدا..خجالت میکشه :/ اذیت میشه..این وسطام برا من بد میشه...بعد وقتی میدیدیمش یه جوری میزدن زیر خنده منم خندم میگرفت در معیت هم دولا میشدیم از خنده!
اخخخخخ...حالا یه فرصتی پیش اومده به یاروی فلانی بخندیم عوض اون روزا دربیاد خخخخخ
****حوصلم سررفته حقیقتا...برای همین دارم این خزعبلاتو مینویسم:|
***** کاش یکی بود میرفتیم پیاده روی:)
- ۲۲۲