- يكشنبه ۲۳ آبان ۹۵
- ۱۹:۲۰
سین تو راهروی خابگاه داره قدم رو میره و حالش گرفته س.داشتم میرفتم شام بگیرم که دیدمش..
برگشتنی میگم سین جان اصلا حوصله نداریا..تایید میکنه.
میگم برو زنگ بزن آقاتون حالتو خوب کنه.اون طفلی که همیشه آمادس ( هنوز رسما و شرعا آقاش نیس ولی براشون آرزو میکنم زودتر شرایطشون جور شه اون اتفاق قشنگه بیوفته براشون)
میگه آقامون خوابه اصن برا همونم گرفته م.
میگم خب زنگ بزن بیدار شه خو
میگه نه دلم نمیاد و این حرفا.
همونطور که ظرفای شام دستمه واستادم باهاش صوبت میکنم سرش گرم شه،وقت بگذره بلکه هم آقاشون بیدار شه بزنگه..
از این در اون در حرف زدیم.کلی تعریف ترکیب جفتشونو کردم که البته دلی بود:)
بعد یه ربع نیم ساعت حرفا تموم شده میگم خببب دیگه چه خبر؟:)
میگه تو امروز یه طوریت هس که واستادی به صحبت.یه خبری هس یه چیزی میخوای بگی!بگو..
واقعا پوکر فیس شدم.من فقط واستادم حرف بزنیم سرش گرم شه :(
این جفتمون خیلییی به هم میان.بیش از اندازه،اصن قشنگ معلومه خدا این دوتا رو واسه هم خلق کرده.
بعد این چیزیه که هممون روش اتفاق نظر داریم.وقتی بهش گفتم خیلی به هم میاین گف تا حالا کسی نکفته بود!!!! من فک میکردم بهش بگم یه حرف تکراری زدم وگرنه زودتر میکفتم.کلی هم خوشال شد بچه م:)
- ۲۸۶