این داستان:بخش اورولوژی

  • ۰۰:۴۶
و اما امروووز..
امروز سمیو عملی داشتیم بخش اورولوژی..
کلاس پایین توسط گروه نورو اشغال بود رفتیم تو اتاق دکتر،چهار تا صندلی بود با یه تخت.خانوما رو صندلی نشستیم و آقایون رو تخت.
اتاق به طرز وحشتناکی گرم بود.بعدم که بحث رسید به معاینه تستیس و پنیس و...دیگه داشتیم خفه میشدیم اینقد دما رفته بود بالا.
یکی از دخترا که گونه هاش همچین سرخ شدن انگار رژ گونه زده:)
دو تا دخترا سرشونو انداختن پایین اما من تغییر پوزیشن ندادم چون قبلا خبر رسیده بود که پسرا گفتن «صحبت فلان حرفا که میشه دخترا الکی خودشونو به خجالت میزنن که ینی ما حیا داریم» :|
انصافا حرفای استاد خیلی چیزدار بود بالخره اورولوژی بود دیگه.ولی هی داشتم به خودم میگفتم دختر تو داری پزشکی میخونی،ت‌و باید عادت کنی به این حرفا،فقط از دید پزشکی نگا کن به ماجرا..
اینجوری خودم رو حفظ کرده بودم که استاد خودش خندید:| خنده خجالت مثلا!بی جنبه بود خدایی:|

خداوکیلی اینم رشته س ما داریم میخونیم!حالا الان سمیو بود و کلهم یه جلسه اونم تئوری،چن ماه دیگه که اکسترن شیم به ماه تمام بخش باسبم اونم عملیِ عملی چه شکری قراره بخوریم:|
  • ۳۶۰

این داستان:بخش ارتوپدی

  • ۱۸:۴۶

امروز سمیو عملی داشتیم ،بخش ارتوپدی

یه کم اطلاعات پایه داد بهمون،یه چن تا وسیله معرفی کرد،انواع گچ و بانداژ و وسایل اتاق عمل و نخ و..

بخیه زدن هم یادمون داد:))


(دارم فک میکنم این آدمکا هستن واسه آموزش پزشکی ،اسمش چی بود؟مولاژ نه ها!اینا که نرمن..)

خلاصه..رو همون دست آدمکه بخیه زدن هم سخت بود چه برسه به واقعیش.

آخ خدا کی اکسترن شیم،بریم اتاق عمل واقعیشو ببینیم و انجام بدیم:))))


هممون سر گره آخرش گیج میزدیم.حالا یکی از بچه ها نخ رو با قیچی گرفته عوض اینکه قسمت سوزن دارش رو بگیره فرو کنه تو بافت هی تلاش میکرد خود نخ رو فرو کنه !!!

کبود شدم از خنده:))) خودش اصن نخندید من بودم خودمم میخندیدم:)


بعد اومد گره با دست رو یادمون بده،سولی یهو مصمم شد انجام بده!

دیدی یه کاری رو اینقد بلدی بدون فکر و تند انجام میدی،همونو بخوای آروم و قدم به قدم بری،نمیتونی؟

استاد اومد قدم به قدم به سولی یاد بده وسطش گف منم یادم رف:)

یه مدل بستن کتف هم بود که اونم وسطش گیر کرد که چجوری بود:/ بعد اینجوری توحیح کرد که این روش منسوخه.

البته زودی یادش میوفتاد و انجام میدادا بچه م:)


لازمه  بگم شکست عشقی خوردم.کصافط حلقه ش رو دستش نکرده بود:/ با احساساتم بازی شد:دی

عاغااا رزیدانتای ارتوپدی همشون قد بلند و خوش تیپن:)) اصن آدم روحیه ش باز میشه به مولا:دی

  • ۱۸۷

کاشتن یا کار داشتن؟مسئله این است

  • ۰۹:۲۴

با دوستم قرار گذاشتم که فلانی فردا(که ینی میشه امروز) راس ساعت ده جلوی پاویون باش با هم بریم بخش..گفته باشه.

بعد من اینجوری حساب کرده بودم که:امروز دوشنبه س،اون کلاس نداره منم که عملی دارم ساعت دوازده،پس واسه اون فرقی نمیکنه.ده میریم طالقانی کارمون که تموم شد اون میره خونشون منم که میرم امام واسه کلاسم.

دیشب دیدم تو کانال زدن که کلاس نظری داریم امروز اونم ساعت دو.

بعد دیدم عه اینطوری چقد واسه اون دوستم بد میشه.ده بریم طالقانی بعدش تا دو بیکار و الاف میمونه که:|


صبح که بیدار شدم که طبق قرارمون برم طالقانی دیدم پیام داده که:فلانی جان من کار برام پیش اومده نمیتونم بیام یا خودت تنها برو یا بعد سمیو باهم میریم:/

بعدحالا خوبه من دیروز کلی بهش گفتم من با اونحا آشنا نیستم هیچ رقمه نمیخوام تنها برم.


الان ینی من باور کنم که واسش کار پیش اومده؟بعد هفت کله سحر فهمیده که کار پیش اومده؟

والا به خدا اگه رک و راست میگف من نمیام چون این وسط الاف میشم میگفتم آره حق با توعه ظهر میریم:/


خیلی دلم میخواد باور کنم که راس گفته و کار براس پیش اومده:|

  • ۱۷۵

وویس گوش دادن سختتر از جزوه خوندنه

  • ۱۹:۲۲

تا برم بخش داخلی بیمارستان طالقانی یه شرح حال بگیرم ،یه وویس شصت دقیقه ای ناواضح گوش بدم،تا پنجشنبه شه،برم دکتر بروفه سوالاشو بپرسه و نمرمو بده ...آشفته م،تا آخر این هفته آشفته م.


تازه ممکنه کلاس غدد رو هم نرسم.

بروفه پیش مریضاش تقریبا آسفالتمون کرد:|

  • ۱۶۹

اصن مرد خونه باس درو با پاش باز کنه،دختر خابگاه هم همینطور

  • ۱۹:۱۱

نشسته بودم با خودم کلنجار میرفتم که عایا پاشم لباس بپوشم برم نون بربری بخرم؟یا حسش نیس؟

از حدودای پنج و نیم این کلنجار شروع شده بود به اینصورت که:

دختر جان تو که شامت قرمه سبزیه که دوس نداری،باز میخوای گشنه بمونی؟با کیک و بیسکوئیتم که سیر نمیشی.

نون لواشم که گزینه مناسبی نیس کلا،پاشو برو بخر دیگه تنبل خان:/

بعد تنبل درونم میگف ول کن بابا هوا تاریک شده،سردم هس،حالا میری اونا هم آماده ندارن باید کلی وایسی تا آماده شه:/


نهایتا راس ساعت هجده و هجده گفتم لعنت خدا بر شیطون و پاشدم مانتو تنم کنم.در همین حین بود که هم اتاقیم چشاشو باز کرد و گف مرضیه میری؟!!

کجا میرم آخه قربونت میرم نون بخرم..

میشه واسه منم از این وانتیا میوه بخری یا نمیتونی؟!


خب حقیقتا تا همون لحظه من هرگز میوه نخریده بودم تو کل عمر بیست و اندی ساله م! ولی گفتم باشه عزیزم میخرم.

چی میخوای؟

-نارنگی،لیموشیرین،موز،خرمالو..از هرکدوم دو سه تا

+دو سه تا؟!!!

-آره!نمیتونی؟:)

حقیقتا دو سه تا میوه خریدن دیگه خیلی سختم بود ولی گفتم باشه.


تو پله های طبقه دو خابگاه خوردم به مهدون که با دست پر ،تازه رسیده بود خابگاه

گف:مرضیه جووونمممم میشه یرام نون بربری بخری؟

+باشه عزیزم:|


خلاصه..داشتم میرفتم که یه دونه نون بربری بخرم کلی سفارش گرفتم:)


ولی عوضش فهمیدم میوه دونه ای خریدن هم کار پیچیده و عجیبی نیس:))


اتفاقا دیروز تو یه کانالی نوشته بود میوه دونه ای خریدن رو به بچه هامون یاد بدیم،این کار عار نیس.بعد من فک کردم هه معلومه که عار نیس خیلی هم شیک و باکلاسه

بعد امروز که نوبت به عمل رسید همچین دست و پام شل شد:دی


خلاصه اینکه..اینطوری:)

  • ۲۰۴

شرح ما وقع

  • ۰۰:۵۱
یکشنبه ای که شب قبلش نخوابیدم و با اتوبوس پنج و نیم اومدم ارومیه..
همونطور که حدس میزدم کلاس بعداز ظهرمون تشکیل شد اونم پر قدرت تا پنج:/
استادش خیلییی باحال بود،یه طنز شیرینی تو رفتار و گفتارش داش،عاشقش شدم.

ساعت شش همون روز جلسه معارفه معاون فرهنگی جدید با بچه های کانون هنرمندان بود منم که از خیلی وقت پیشا دوس داشتم عضو تئاتر باشم تصمیم گرفتم جلسه رو برم و با بچه ها آشنا شم.

فک کن شبش نخوابیده بودم تا خود پنج هم کلاس داشتم حتی نهار هم نخورده بودم،از اونجا هم با اتوبوس رفتیم ستاد و تا نه و ده دقیقه جناب معاون نطق فرمودن.
تنها خوبیش این بود که کیک و شیرکاکائو دادن،یه ساعت بعدشم که دیدن قصد تموم کردن نداره،یه دور هم چایی پخش کردن:) وگرنه که خستگی هیچی از گشنگی تلف میشدم.

با اون فلاکت رفتم اون جلسه رو،تو گروه تلگرام کانون هم عضو‌شدم بعد اونوقت امروز که میخواستن بچه هارو‌ رده بندی کنن و گروه گروه شن برای تمرینای بعدی تئاتر،نرفتم:/ ینی کیلو کیلو خاک بر فرق سرم:|

طوفانی بودا امروز،یه طورایی ترسیدم تو اون طوفان بزنم برم بیرون
  • ۱۵۸

شاید باورتون نشه ولی اینم مهندسه،مگه ما چقد مهندس داریم:/

  • ۰۰:۱۸

 


اعتراف میکنم هیشکی تا حالا این مدلی نخواسته بود نظرمو جلب کنه !

از یه روش های دیگه استفاده میکردن و یه حرفای دیگه ای میزدن:)



الان دارم فک میکنم تو دایرکت چن نفر همزمان فعالیت داره:/

این پیامش برای پست آخر اینستام بود که گفتم شام سیب زمینیه..همیشه پیامای سلامتی میفرسته.


پ ن:یه پست هم دارم حسش باشه میزارم:)

  • ۱۷۴

گشنمه

  • ۲۲:۰۲
این چه وضعشه؟
شام خوردم
دیدم باز گشنمه..
کیک و چایی خوردم
دیدم هنوز گشنمه..
نون پنیر خوردم!!
و من هنوز گشنمه و دیگه چیزی ندارم بخورم.
اصن یه حوری گشنمه انگار ساعت های طولانی هیچی نخوردم و معده م خالیه خالیه:/

خو بابا خابگاهه اینجا،امکانات و خورد و خوراک محدوه ،رعایت کن معده جانم:|
  • ۱۸۲

اجازه هس غر بزنم؟

  • ۲۳:۴۳
این ترم همه کلاسامون ساعت ۹ شروع میشه به جز یکشنبه که هشت و نیمه.
آخر هفته هایی که میام خونه ،یکشنبه برمیگردم ارومیه.یکشنبه هفته پیش تایم اول کلاس نداشتیم.رفتم خابگاه.
حالا این هفته که دارم پالتو میبرم برای احتیاط و دستم پره،تایم اول کلاس داریم و وقت نمیکنم برم خابگاه وسایل اضافیم رو بزارم و بعد برم سر کلاس.
از اونور هفته پیش قرار بود بهداز ظهر کلاس داشته باشیم که کنسل شد.حالا اونم میوفته این هفته و خب اگه شانس منه بعد این همه مدت که هر بار کنسل میشد اینبار تشکیل میشه:/
از اونورم رفتم بلیط گرفتم برای پنج و نیم صبح ،الان که سایتو داشتم چک میکردم میبینم کلا اتوبوس پنج و نیم صبح وجود خارجی نداره،یه پنج و چهل و پنج دیقه دارن،اونم صندلی که من خریده بودم خالیه که اگه پر بود میشد اینطوری فک کرد که همون ماشینه و تایمشو تغییر دادن:/

هی میگم آخر هفته ها نرو خونه موقع برگشتن دلت میگیره و اعصابت خورد میشه ها،گوش نمیدم که:|

دلم گرفته،هوای گریه با من:((((((
  • ۱۸۰

از هر دری وری

  • ۱۳:۳۷
نوشت:أدْد یو تو هیز/هْر کانتکتس

داشتم لبخند خبیث شیطانیمو میزدم که داره میگیره:)) یهو یادم افتاد که احتمالا کلا نشناختتم شمارمو ادد کرده تو تلگرام ببینه کی ام:|

*بعد از مدت های مدیدی داشتم آخرین بازدیدکنندگان رو نیگا میکردم دیدم به کل یادم رفته کدوم آی پی مال کی بود:))

**دو هفته س به طور خودسرانه کلاس شنبه م رو تعطیل کردم.کار از فراخی ماتحت گذشته!

***گروه اکسترنیم رو دوس ندارم.که خب اینم چیز حدیدی نیس.
فقط الان که داشتم اینو مینوشتم یه لحظه یادم افتاد که آخ اگه آقای ب.ح مثلا،اینجا رو بخونه،بعد من هی میگم گروهمو دوس ندارم،یه وقت بهشون بربخوره منو با یه بهانه ای انداختنم بیرون و عذرمو خواستن دقیقا باید چه غلطی بکنم:/

****امتحان فارما داریم نمیدونم کی:| و نمیخونم:)
  • ۱۵۳
منِ کودک،منِ خجسته،منِ رها از قید وبندها و هنجارها،منِ قانون شکن ...اینجا مینویسد.
اگر خواندی حرف هایت را برایم بنویس اما بیرون از اینجا درمورد نوشته هایم نگو.
منِ این صفحه با منِ واقعی تفاوت دارد و تو نمیدانی کدام نوشته واقعیست و کدام خیال،کدام درباره خودم است و کدام مال همسایه..
پس مرا با نوشته های گرداب قضاوت نکن:)
Designed By Erfan Powered by Bayan