- دوشنبه ۲۱ تیر ۹۵
- ۱۴:۰۲
- ۱۸۶
نشستم چای خوردم،شعر خواندم و از این صوبتا
بعد فک کردم دیدم دلم میخواد کانال داشته باشم:/
چیه خو..دلم خواس:))
به نورگوشیم قسم قابل اعتمادم:دی
افتخار میدین؟ :)))
گلی نوشت۱:عنوان صرفا پپسی ای بود که برا خودم باز کردم:)
گلی نوشت۲:در گام اول جذبتان میکنیم و در گام دوم خودتان تبلبغات میکنید و نیرو جذب میکنید با مزایای عالی:)))
شرکت هرمی هم نیس:-P
********************یادداشتم در جیم ********************
* پ ن:
_شهر:تهران،تو چی نوشتی؟
_تبریز
_ده بده..
از دوس داشتنی ها؟
_تو..
_پنج بده :)
پ ن:عخییییی الهی :)))
اوهوم اوهوم
همه آرشیو نودو چهار بلاگفا رو خوندم..
بعد خیلی جاها رو اصلا نفهمیدم.مثلا یه جاهایی انگار به شدت عاشقم!به شدت شکست دلی خوردم و با شدت بیشتری رها شدم.یه سری نوشته هام قشنگ انگار مخاطب دارن!
بعد من الان که فکر میکنم واقعا چیزی یادم نمیاد!!
بماند که یه وقتایی یه پست های الکی مشکوک میزاشتم که اذهان رو مشوش کنم اما بعضی ها خیلی مخاطب دار به نظر میرسه!
ینی واسه کی نوشتم اونارو که الان یادم نیس؟!اگر احتمالا عاشق بودم چقدر عشقم کشکی بوده که بالکل یارو رو فراموش کردم! از طرفی هم واقعا یاد ندارم عاشقی بلد بوده باشم!
*بعد یه پستی هس از فرهادنامی نقل کردم که«همه میدونن این فرهاد دیگه با هیچ دختری نفس نمیگیره ،مهم نیس.اون الان یه بچه داره و زندگیشم خوبه» بعد کلی برای همین فرهاد غصه خوردم تو مرداد ۹۴!
بعد الان همین جناب فرهاد خان یک عدد معشوقه به هم زدند که بیاو ببین.منم هی عکسای دونفری اینستاشونو لایک میکنم و حسرت نوش میفرمایم بابت سینگلی خودم.
*آرشیو نودو چهارم به شدت مشکوکه.خیلی اصن.ولی همینجا اعلام میدارم به جان مادرم به قدری بی عرضه هستم که در این عمر گرانبهای ۲۲ساله هرگز با پسری همقدم نشده پشت میز کافی شاپ ننشسته و لاو نترکانده ام:| متاسفانه!از خوشی های زندگی محروم بوده ام به واقع!از این نایلون پلاستیکیای تق تقی هستن،از اونا تا دلتون بخواد ترکوندم الانم پیدا کنم مشغول میشم
موجود بیسیار باحال و خجسته ای بوده ام این را از آرشیوم کشفیدم:)
*درجریانید که اینحانب در فرجه به سر میبرم؟اصن علت اینکه دارم ارشیو زیرورو میکنم فرار از درسه.بعلیااا:))
اینطور کهمیگن جمعه بعدی کنکوره.برای منِ تجربی کنکور یعنی جمعه.پنجشنبه و شنبه واسه من یاداور کنکور نیس.
یه لحظه رفتم وب قبلی یکی دوتا کامنت داشتم درمورد کنکور..یادش کردم:)
چه روزای مزخرفی بود.قشنگ یادمه این روزای آخر چه حالی داشتم.
روز کنکور هم به معنی واقعی داشتم به ملکوت میپیوستم!همه عمومی هارو در حالی جواب دادم که تصویرم تار بود و منتظر بودم هر آن فشارم به صفر برسه و بمیرم! بعد برام واضح بود که باید یه چی کوفت کنم حالم بهتر شه اما هیچچی به معنی واقعی کلمه هیچ چی از گلوم پایین نمیرفت.
یادمه نیم ساعت تو عمومیا اضافه اوردم یک ساعت تو اختصاصیا.ازبس که با تکنیک ضربدر منفی قلمچی تو خونه ازمون زده بودم:))
رتبه م که اومد..خواب بودم.بابا تو اداره رفته بود سایت سنجش و زنگ زد که رتبه ت شده فلان(داش رتبه کشوری رو میخوند و صداش نگران بود چون فک میکرد قبول نمیشم) با اون کشوری حدس زدم منطقه م حدودای نهصد میشه .ادرس دادم که رتبه فلان قسمت رو بخون و گفت شدی نهصدو بیست و یک.
گفتم خب پزشکی قبولم، یحتمل ارومیه.خدافظ.
و گوشی رو دادم دست مامان و به ادامه خوابم پرداختم.
بعد مامان در همون حالت اومده بود ماچ مالیم میکرد و کمی ابراز نگرانی که مرضیه خوبی؟چرا خوشال نیستی؟
خوشال نبودم چون فک میکردم رتبه م باید هفتصد هشتصد بشه:(
رفته بودم آرشیو نودو دوی وب بلاگفارو میخوندم..یادم افتاد چقددررر رویای دست نیافتنی بوده برام پزشکی،و الان دارم اون رویا رو زندگی میکنم به هیچوجهم احساس خوشحالی و خوشبختی نمیکنم:|
نظر به اینکه حافظه نگارنده در حد تا آخر صفحه،وی را یاری میکند در به خاطر سپردن مطالب ..فلذا ،نگارنده در تصمیمی بزرگ نامش را به ماهی گلی تغییر داد.
باشد که مقبول خوانندگان این صفحه بیوفتد.
ماهی گلی نوشت۱:هرصفحه جزوه رو که میخونم کامل میفهمما..صفحه بعدی که میرم قبلیش کامل پاک میشه:)
ماهی گلی نوشت۲:عنوان را نیز عوض کردمی:)
یکنامه ای تنظیم کردم به مقصد خدا،جهت اینکه سال دیگه آپشن تابستون ارائه نکنه.کسی هس امضاش کنه؟
جزغاله شدیم،خشکیدیم اینقد اب از دست دادیم.
نشستم در محضر مادربزرگ گرام خودمو باد میزنم و مینالم.میفرماد همین شماها این ریختی شدین این کارا رو کردین خدا یه شعبه از جهنمشو اورده زمین:|
یک عده هم معتقدند زلزله های اخیر هم تقصیر نسل ماست.و حتی خشکی فلان رود و فلان دریاچه به خاطر زلف های برباد رفته ماست:/
*امروز خونواده ای رو دیدم که دختر سیزده سالشونو شوور داده بودن.۱۳سال!!!!!! و تعجبم وقتی بیشتر شد که گفتن طلاق گرفته!!!!!همش ۱۳سالشه!
*بار اول مادر شدن،خیلی باید سخت باشه نه؟
تا حالا بچه زیر بیست روز از نزدیک ندیده بودم.واای گریه میکرد احساس میکردم باید بمیرم اینقدر که به درموندگی دچار میشدم.
صبح زود بیدار شدم.دوش گرفتم..
موهایم را سشوار زدم ،اتو کشیدم..
بی حالی صورتم را پشت پنکیک قائم کردم.
زیر چشمام مداد کشیدم و غم لانه کرده را فراری دادم
رنگ پریدگی لب هام را با رژ صورتیم پنهان کردم.
گونه هایم را با سیلی که نه ،با رژگونه جلا دادم:)
مانتو و شال رنگی تن کردم..
جلوی موهام را فر دادم و از شال بیرون ریختم!
ادکلن را روی خودم خالی کردم.
کیفم را برداشتم.کفش های تق تقی ام را پا کردم ..
ماسک لبخند را به لب زدم و به جمع پیوستم:)
شدم یک خانوم دکتر شیک خوشبخت که لبخند از لب هاش نمیرود.که هر چه همه ارزو دارند را زندگی میکند!
چه کسی میداند همه شب تا صبح را در خودم لولیدم و زندگی را قی کردم.
+بیرونمان مردم را کشته درونمان خودمان را
همان وقت هایی که سقف اتاق برایت تنگ است،آسمان میخواهی
همان وقت هایی که دوست داری بدوی روی پشت بام خانه و زل بزنی به سیاهی شب و گمان کنی چشمانت گره در چشمان خداست
که حرف نزنی،که گره بزنی چشمانت را و تار شود دیده ات
که فکر کنی خدا خودش همه چیز را خواند تا آخرش.
همان وقت هایی که قلبت سنگینی میکند از دردی که نمیدانی چیست.
که زبانت بند آمده از توصیفش که قلمت زورش به ترسیم نمیرسد
همان وقت هایی که صورتت را فرومیکنی در بالشتت که نشنود کسی صدایت را.
همان وقت هایی که دوست داری تمام زندگیت را تعطیل اعلام کنی
همان وقت هایی که دوست داری زندگی را بالا بیاوری
همان وقت هایی که میل عجیبی داری به مرگ مغزی،قلبی حتی!
این وقت ها..خودِخودِ خود اینها همان وقت های لامذهب زبان نفهم مزاحمی هستند که زورشان میچربد به همه قوای روح و جان تو..که شرشان کم نمیشود از زندگیمان.