یاد باد آن روزگاران

  • ۱۵:۰۳

اینطور که‌میگن جمعه بعدی کنکوره.برای منِ تجربی کنکور یعنی جمعه.پنجشنبه و شنبه واسه من یاداور کنکور نیس.

یه لحظه رفتم وب قبلی یکی دوتا کامنت داشتم درمورد کنکور..یادش کردم:)

چه روزای مزخرفی بود.قشنگ یادمه این روزای آخر چه حالی داشتم.

روز کنکور هم به معنی واقعی داشتم به ملکوت میپیوستم!همه عمومی هارو در حالی جواب دادم که تصویرم تار بود و منتظر بودم هر آن فشارم به صفر برسه و بمیرم! بعد برام واضح بود که باید یه چی کوفت کنم حالم بهتر شه اما هیچچی به معنی واقعی کلمه هیچ چی از گلوم پایین نمیرفت.

یادمه نیم ساعت تو عمومیا اضافه اوردم یک ساعت تو اختصاصیا.ازبس که با تکنیک ضربدر منفی قلمچی تو خونه ازمون زده بودم:))

رتبه م که اومد..خواب بودم.بابا تو اداره رفته بود سایت سنجش و زنگ زد که رتبه ت شده فلان(داش رتبه کشوری رو میخوند و صداش نگران بود چون فک میکرد قبول نمیشم) با اون کشوری حدس زدم منطقه م حدودای نهصد میشه .ادرس دادم که رتبه فلان قسمت رو بخون و گفت شدی نهصدو بیست و یک.

گفتم خب پزشکی قبولم، یحتمل ارومیه.خدافظ.

و گوشی رو دادم دست مامان و به ادامه خوابم پرداختم.

بعد مامان در همون حالت اومده بود ماچ مالیم میکرد و کمی ابراز نگرانی که مرضیه خوبی؟چرا خوشال نیستی؟

خوشال نبودم چون فک میکردم رتبه م باید هفتصد هشتصد بشه:(

رفته بودم آرشیو نودو دوی وب بلاگفارو میخوندم..یادم افتاد چقددررر رویای دست نیافتنی بوده برام پزشکی،و الان دارم اون رویا رو زندگی میکنم به هیچ‌وجهم احساس خوشحالی و خوشبختی نمیکنم:|






*این پست مربوط به آخرین آزمون قلمچیه..روزای مزخرفی بود.دوهفته به دوهفته میرفتم آزمون میدادم بعد جلوی سیستم منتظر کارنامه بودم.مامان پشت سرم وایمیستاد.همیشه هم ترازم شش و خورده ای بود:/ حالا فاجعه وقتی بود که نیبت به ازمون قبلیم افت میکردم.تا آزمون بعدی مامان زندگی رو برام جهنم میکرد.«چرا تا حالا خوابیدی،پاشو درس بخون_چرا نشستی تلویزیون میبینی،برو درس بخون_چرا اینقد آروم غذا میخوری تندتر بخور برو درس بخون_چرا برای میوه و چایی میای اینجا،برو تو اتاق سر درست واست میارم....» منم میرفتم تو اتاق درسم نمیخوندم:| الان میگم کاش وقتایی که تو اتاق بودم میدرسیدم که خابگاهی نشم:(







*و این دوتا مربوط به سه روز قبل کنکور و روز بعد کنکوره:)
وبلاگ نویسی اینش خوبه ..که میتونی از تک تک صفحاتش حس و حالای گذشتت رو بیرون بکشی و دوباره زندگیشون کنی:)



گلی نوشت:اینجا یه جوری داره بارون میزنه انگار نه انگار تابستونه:)
  • ۲۴۹
مستر آکولاد
آخی مرور خاطرات الان حستون چیه ؟!
سر جلسه کنکور یه بیسکویت دادن بهمون بدونه آبمیوه نزدیک بود خفه شیم :|
الان دقیقا همین الان چون باز سر درس و جزوه نشستم به نظرم میاد خیلی کار اشتباهیه زور زدن واسه درس.رشته خوبی مثل شوهرداری مگه چشه؟والا بوخودا

به ماهم نه ابمیوه دادن نه اب معدنی.خدمه دانشگاه با پارچ‌و لیوان یک بار مصرف سقایی میکرد
del nia

شاید الان بخاطر پزشکی خوندنت احساس خوشبختی نکنی

ولی

اگه قبول نمیشدی مطمان باش احساس بدبختی میکردی

آره..خودمم همین فکرو میکنم مثلا احتمالا هروقت یه دکتر میدیدم به شدت حالم گرفته میشد
محمد حسین
پشت کنکور هم تجربه کردین ؟!

یهو اسم وبلاگ و اسم خودتون و همه چی تغییر کرد که :)))

رویاها همیشه اونی که ما فکر می کنیم نیستن ولی همین که به 
هدفتون رسیدین افتخار خوبیه!!! 

وبلاگ دفترخاطرات بازه ، بقیه هم میتونن بخونش ونظر بدن:دی
هوم افتضاح ترین سال زندگیم بود.
دقیقا.چی فک میکردیم و چی شد
:)
رهگذر ...
خوشحالم که به خواسته ی قلبیت رسیدی
انسان فراموشکاره،شاید همین نوشته ها خوبه که بیاد بیاریم چه روزها و آرزوهایی تو سرمون داشتیم
و همینطور انسان تنوع طلبه و مایل به داشتن و بدست اوردن چیزهای زیادی ،شاید هم چون اهداف و افکار دیگه ای داری الان حس خوشحالی نمیکنی
همیشه دلم میخواست پزشکی بخونم،رویای بچگیهام بود،روی دلم موند دیگه،نشد که بهش برسم،خیلی چیزای دیگه هم هست که نشده بهشون برسم...اینم اون قسمت حالگیری زندگی ه!
یه چیز دیگه هم میخواستم بگما،یادم رفت!!!
فراموشکاره و به داشته هاش اونقدری عادت میکنه که لذتشو نمیچشه
زندگیه دیگه،برا هرکی یه مدل میچرخه
هروقت یادت اومد بیا بگو:)))
ریحانه. الف :)
حس خوبیه که نوشته های قبلی تو اونم قبل موفقیت هات بخونی ک حرف از رویاهای هدفات میزدی و حالا بهشون رسیدی ...
:)
اره‌دقبقا یه لبخند میکاره رو‌صورتت البته یه‌وقتیم نیشخند میشه
رهگذر ...
یادم اومد
اینجا هم از دیشب بارونی ه
البته ما عادت داریم و تعجب نمیکنیم😊
بارون خیلی حس خوبی داره
بارون زیاده سمت شما؟کحایی شوما؟
گم نام
منم دارم همچین کاری میکنم
خوندن نوشته های قبلی بعد از مدتها خیلی میتونه خوب باشه.
مثلا آدم میبینه یه سری چیزا که قبلا براش مهم بوده الان چه قدر براش بی اهمیت شده و ...
اره:)
البته ادم بیکار باشه اینکارو بکنه نه مثل من لای یه خیلی جزوه
mali chek
چ حس خوبیه رسیدن به رویاها :)
خیلی اصن
yasna sadat
وای بارون عالیه 
الان
^_^
رهگذر ...
شدیییید :)))

باید که خدا همین حوالی باشد
در مزرعه ها به فکر شالی باشد
باران به تنش بود و من حس کردم
شاید که شبیه من شمالی باشد
:)
به به خیلیم عالی:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
منِ کودک،منِ خجسته،منِ رها از قید وبندها و هنجارها،منِ قانون شکن ...اینجا مینویسد.
اگر خواندی حرف هایت را برایم بنویس اما بیرون از اینجا درمورد نوشته هایم نگو.
منِ این صفحه با منِ واقعی تفاوت دارد و تو نمیدانی کدام نوشته واقعیست و کدام خیال،کدام درباره خودم است و کدام مال همسایه..
پس مرا با نوشته های گرداب قضاوت نکن:)
Designed By Erfan Powered by Bayan