آره خلاصه

  • ۱۹:۱۳
حالم گرفته س..
نمیدونم به خاطر ازدواج هم اتاقی و دوستمه! آخه میدونین که،دخترا وقتی ازدواج میکنن دوستای نزدیکشون ضربه میخورن اینقد که فراموش میشن از جانب فردِ ازدواج کرده.
نمیدونم به خاطر پروپوزالِ بخش بهداشتمه که از طرف استاد رد شده موضوعش و فردا باید از بخش روانم بزنم برم ببینمش و التماس که تولوخودا همینو قبول کن یه نمره رد کن برامون خلاص شیم.
این وضعیت هم تقصیر هم گروهیمه که به خاطر اینکه به جای نود تومن هفتاد تومن هزینه کنیم ،کسی که من پیدا کرده بودم برا نوشتن پروپوزال رو قبول نکرد آخرشم اونی که خودش پیدا کرد صد تومن ازمون گرفت ،و چون از اهالی دانشگاه خودمون نبود و آشنا به گیر های استاد نبود ،حالا موضوعی که انتخاب کرده رد شده :|
و اگر با صحبت های فردا استاد راضی نشه رسما عملا بدبخت میشیم :(
نمیدونم به خاطر پروپوزالِ پایان نامه م عه،که استاد راهنمام جواب نمیده و من همش سه هفته اینجام بعدش میرم شهر خودم برا فرجه ی امتحان پره،و با این رویه استاد و جواب ندادناش مجبور میشم از فرجه م بزنم بیام برا دفاع
نمیدونم برا امتحان زنانه که هنوز نمره هاش نیومده
نمیدونم...مجموعه ی همه ی اینها فکرم رو مشغول کرده و حالم رو گرفته.

امروز سر کلاس روان،استاد در مورد اختلالات شخصیتی حرف میزد یه حالتی بود مریض دائما از همه چی شاکی بود بابت همه چی گلایه میکرد.به گمونم من دچارشم.حالا نه به شدتی که تبدیل به اختلال شخصیتی شه ولی رگه هایی ازش رو دارم :)
  • ۳۰۷

این چه جاست

  • ۲۰:۴۱

خیلی بازار نمیرم،سرم توو قیمتا نیس.

امروز باید میرفتم واکسن هپاتیتم رو میزدم،رفتم،کزارم زد برام آخه متولدین ۷۳ رو واکسینه میکنن مجددا از نظر کزاز،ده سالشون سر اومده.

گفتم حالا که تا اینجا اومدم یه سرم به بازار بزنم،روپوش سفید میخواستم بخرم.شهر خودم با اینجا قبلا اختلاف قیمتی حدود بیس تومن داشت ینی همون روپوشی رو که من خریده بودم پنجاه تومن،دوستام از اینجا سی تومن گرفته بودن.

به نیت روپوش سی تومنی رفتم.طرحاشو نشونم داد انتخاب کردم داشت دکمه هاشو باز میکرد پرو کنم.

پرسیدم اینا چند و منتظر بودم بشنوم سی تومن که گفت پنجاه و هشت!!

پوشیدم بهم نیومد دو تا دیگه م پوشیدم گذشته از اینکه اونکه میخواستم نبود،قیمتش شوکه م کرده بوذ.اگه میدادم خیاط گودی کمرشو درست میکرد طرحش قشنگ بود ولی من شوکه بودم.پارچه ی نازک که لباس زیریتم نشون میده با اون قیمت بالا.خدایا توبه!

رفتم بارونیا رو نگا کنم همه بالای دویست،پالتو! پالتوی ساده هفتصد تومن!!! الله اکبر

اومدم بیرون،فک کردم پالتو که لازم ندارم،بارونی هم خیلی واجب نیس بزار فصلش بگذره قیمتا بشکنه میخرم‌.روپوش سفیدم یه ذره با قیمتای جدیدش کنار بیام ایشالا برا اینترنی میرم میخرم که یه ندایی درونم گف فرزندم تا تو بخوای با این قیمتا کنار بیای،ده بیس تومن رفته روش شیرین‌.

اومدم خوابگاه نشستم رو تخت زانوهامو بغل کردم و خیره شدم به دیوار روبه روییم دارم به خانوم مسئول غذامون فک میکنم که هفته ی پیش داش درد دل میکرد و میگف صبح تا شب کار میکنه ماهی یک و سیصد میگیره.


من ایشالا از فروردین که اینترن شم ماهی شیشصد تومن حقوقمونه.بعد من همیشه کلی برنامه داشتم براش،الان میبینم حقوق دو ماهم رو باید دست نخورده جمع کنم که بتونم یه پالتو بخرم الله اکبر! :|

  • ۲۵۲

ایام مبارک بادا

  • ۰۰:۴۳

میگم بیاین برا هم دعا کنیم.


اول خودم میگم: خدایا،هر کی این پستو خوند هر حاجتی تو دلشه بهش بده،اگرم احیانا به صلاحش نیس خودت یه طوری کن نخوادش،آخه خدا میدونی هی خواستن و نشدن یه اوضاع برزخ طوریه.

  • ۲۲۵

شرح پریشان حالی ما

  • ۰۰:۴۷
چیزی رو داشتن و از دست دادن به مراتب سختر از نداشتنِ چیزیه،همانا.جانسوزتر حتی.
داشتم عکسای قدیمیم رو نگا میکردم و دیدم مثلا دو سال پیش که فلان چیزو داشتم بازم غمگین بودم و خب اینم اثبات تجربیه همون جمله س که میگه شادی به دله به قانع بودنه به نوع نگاهه که بکوش عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه به آن مینگری،مرضیه.

_ نمره های زنان هنوز نیومده،در حال حاضر بخش بهداشت رو دارم میگذرونم و دو روز پیش اولین واکسن رو تزریق کردم که واکسن هپاتیت بود.همه چی اوکی بود تئوریش رو کامل بلد بودم و چندین مورد تزریق رو مشاهده کرده بودم و کاملا آماده ی انجام بودم.همین که خانوم واکسیناتور گف« دخترم یه سی سی هپاتیت بکش» یه گرمایی از یه نقطه ی نامعلومی از درون بدنم نشات گرفت و پخش شد.دستام میلرزید،نتونستم هواگیری درست انجام بدم و خود خانوم واکسیناتور انجام داد و تحویل من داد تا تزریق کنم و خب با دستای لرزون تزریق کردم.
دومین واکسن رو فرداش زدم و جالبه که سیر پیشرفتِ تدریجی نداشتم یه نقطه ی پرش بود انگار.اولی به اون افتضاحی و دومی عالی بی نقص ..و تموم شد اون استرس و نابلدی و لرزش دست.و امروز که چندین ویال هپاتیت تموم کردم اونقد افراد مراجعه کننده زیاد بود.


_میدونی،معجزه ها هنوزم اتفاق میوفتن.

  • ۲۲۶
منِ کودک،منِ خجسته،منِ رها از قید وبندها و هنجارها،منِ قانون شکن ...اینجا مینویسد.
اگر خواندی حرف هایت را برایم بنویس اما بیرون از اینجا درمورد نوشته هایم نگو.
منِ این صفحه با منِ واقعی تفاوت دارد و تو نمیدانی کدام نوشته واقعیست و کدام خیال،کدام درباره خودم است و کدام مال همسایه..
پس مرا با نوشته های گرداب قضاوت نکن:)
Designed By Erfan Powered by Bayan