دقت کردین چقد ریزش دنبال کننده داشتم

  • ۰۲:۲۵
محرم اومده و من حتی یه سطر هم ازش ننوشتم.
ینی راستیتش اصن حس و حال محرم رو ندارم.نمیدونم من بد شدم،مدل عزاداریا بد شده..
دوس داشتم مثلا میشد تو این مدت،به بهانه این ایام یه کتابی در مورذ امام حسین میخوندم.اما نمیدونم چجوریه که هیچوقت وقت ندارم:/

میگم نکنه قفل زده شده به دلم!:((( وای بر من
  • ۱۴۴

متروک طفلک

  • ۰۰:۵۶
چرا‌ پستم نمیاد؟
بی محلی به‌ وبم حس بدی بهم میده:|
  • ۱۸۱

موش،تزریق،فارماکولوژی

  • ۱۴:۲۵

امروز عملی فارما داشتیم.گروه قبلی گفته بودن استاد مجبورت میکنه موش رو برداری دستت.

ولی گروه ما یه طوری همه مشتاق وار ریختن سر موشای بدبخت استاد کاریمون نداشت.


دمش خیلی حس بدی میده به آدم:|


*دنبال هر چی که باشی اون چی ازت فرار میکنه.و برعکسشم مسلما صادقه:)

دلگیرم از بعضی کارای خودم

  • ۳۲۱

اتاق نورگیر چقد پر از زندگیه

  • ۱۴:۲۷
ینی من تازه الان میبینم که همه این سه سال رو من تو خوابگاه فقط مهمون بودم و تازه این هفته س که دارم خوابگاه رو زندگی میکنم:)
همین نیم‌ساعت پیش داشتم لباس چنگ میزدم و میشستم:))
جونم براتون بگه که هیچ‌نوع ماده غذایی اولیه ندارم که بخوام باهاش نهار درست کنم سالاد الویه خریده بودم که اونم الان دیدم نونام کپک‌زده:دی
نگران نباشین چون هم اتاقیم کلی نون داره:)
دارم فک میکنم واسه آخر هفته بعدی ان شالله،ماکارونی بخرم.ولی باید زنگ‌بزنم از مامان بپرسم که چطوری ماکارونی میپزن:دیییی

واقعیت اینه که دوس دارم این خوابگاه رو:)
  • ۲۰۶

آخر هفته خوابگاهی

  • ۲۲:۲۴
از اول هفته تصمیم داشتم اگر پنجشنبه واسمون کلاس گذاشتن بمونم خوابگاه و آخر هفته رو برنگردم خونه.
کلاس رو گذاشتن منتها همش نیم ساعت از نه و نیم تا ده بدون حضور غیاب.تا فیها خالدونم سوخت ولی چون تصمیم داشتم بمونم ،موندم:)
بعد متوجه شدم هفته پیش رو نه اون یکی سه شنبه چهارشنبه ش به خاطر عاشورا تاسوعا تعطیله ما هم دوشنبه ها ذاتا کلاس نداریم.ینی کل کلاسای اون هفته میشه شنبه و یکشنبه.
نهایتا نتیجه این شد که آخر هفته این هفته که هیچ،هفته بعدی رم باید بمونم.
ینی منی که در طول این هفت ترم همه آخر هفته ها خونه بودم حالا یه چیزی حدود شونزده روز یک‌سره تو خوابگام:)
بعد جالبه که اصلا مشکلی هم ندارم..

راستی برای دوستایی که آیدی اینستا خواستن: _marzieh_mzd


  • ۱۵۱

کاسه چه کنم

  • ۱۱:۱۸

گروه اکسترنیم رو دوس ندارم.

میام بی خیالش شم بعد میبینم اخه یه ماه دوماه یه ترم نیس که:| دو ساااااله.

میام عوضش کنم میبینم اخه خو از این گروه بیام بیرون کجا برم که خوب باشه:(

یکی بیاد یه پیشنهاد بده واسه یه گروه خوب:|


آخه من و چه به هم گروهیای الانم.کاملا احساس غریبگی دارم باهاشون:(

  • ۱۳۷

اندر احوالات ما

  • ۱۲:۲۴

دیروز از بیمارستان برگشتنی از سرپرست سراغ کمد فلزی هارو گرفتم.گف اومدن ،برو اتاقتو نگا کن اگه نبود زنگ بزنم به آقای میم بیاره.

دویدم بالا و دیدم واسه اتاق ما نیاوردم رفتم گفتم و گفت برو خودت به آقای میم بگو.

رفتم و اونم گف اتاق شما تو لیست من نبوده باید بری ستاد از آقای نون معرفی نامه بیاری.

ینی این دختره نگین اعصاب نمیزاره برا آدم.نفر پنجه اومده تخت و کمدمو گرفته هیچ ،حتی معرفی به خابگاشم نداده دست سرپرست برای همینم اتاقمون چهارنفره ثبت شده و کمد نیومده واسمون.

اومدم به نگین گفتم من نمیتونم برم ستاد خودت فردا میری معرفی میگیری.چه عجب قبول کرده خودش بره.

بعد هانیه بدوبدو اومده که بیا واست کمد پیدا کردم.

یه کمد بی صاحاب طبقه پایین بوده اونو ورداشتیم آوردیم.

کمد مونده وسط اتاق میگم نگین بیا تختتو برگردونیم واسه اینم جا باز شه.میگه نه اونطوری میوفتم جلو شوفاژ گرمم میشه.

حالا فقط یه ذره از پاهاش میرف جلو‌شوفاژا.بعدم والا من خودم یه سال جلو شوفاژ خوابیدم مشکلیم واسم پیش نیومد اذیتم نشدم:|

کمد همینجور وسط اتاق بود و منم اینقد با این نگین کل کل کرده بودم دیگه اعصاب نداشتم از قبلشم تصمیم داشتم کمد فلزی اومد خودم ورش دارم کمدم که دیدم اینقد تمیز بود دیگه گفتم خب حله:)

همینجور آخر شب گفتم نگین حالا چیکار میکنیم دوماه دوماه کمدا رو تعویض میکنیم؟

بعد انتظار داشتم بگه آره تو کمد فلزی رو بردار تا دو ماه بعد.در کمال تعجب گف بزار وسیله هامو بزترم‌تو کمد فلزی فک کنم جا شه دیگه دوماه دوماه نکنیم اذیت میشبم!!

ینی کمد فلزیه به قدری تمیز و تازه بود دلشو برد:)

هنوز از دیشب وسیله هاشو جابه جا نکرده که بزار بوی رنگ‌کمد فلزی بره بعد:|


همه اینا رو گفتم برسم به اینجا که بگم هانیه خیلی رفیقه:)

همرام اومد پیش آقای میم که بزا بیام کمکت و من اصلا انتظار نداشتم:) بعدم که من بالا بودم و هانیه خودجوش از سرپرست پرس و جو کرد و کمدو اون برام پیدا کرد درواقع.تو بالا آوردنشم کلی کمک کرد:)

هیچ وقت یادم نمیره مهربونیش:)

هستن دوستایی که گفتم تخت به اون سنگینی اوردم‌بالا و کمد هم قراره بیارم تنها کمک و همراهیش این بود که گفت با نفر پنجتون برو تنها نباشی:|

کلا در طول این هفت ترم سه بار به واسطه مهر دوستام ته دلی خوشال شدم.یه بار ترم یک که وحشتناک مریض بودم اولین بار بود حالم بد بود و مامانم نبود :) سارا و نسیم اومدن اتاقم حالمو بپرسن.

درحالیکه ترم یک بودیم و دوستیمونم چندان عمق دار نبود:) و این بارم هانیه با لطف و همراهیش:)

سحر و فاطمه هم که اینقد همیشه بودن نمیشه جدا کرد و گف تو فلان‌ روز و فلان شرایط فلان کمک رو کرد.همیشگی ن:)

الان قشنگ شناختین دوستامو؟ :)


  • ۱۶۰

اینگونه

  • ۲۳:۱۲

یادتونه چن وقت پیشا جناب حافظ فرمودن به مرادت میرسی و این حرفا؟

مراد امروز اومد و رفت.ینی نیومده رفت،ینی درواقع داش میومد وسط کار دیدیم نوچ نمیشه،رفت.مامانش اومده بود البته که اگه شد خودشم بیاد :)) عه عه عه دیدی نشد؟!:)))


هیشی دیه اینم از مراد ما خخخخخ


*من هنوز کمد ندارم:) ولی به زور یه طبقه ش رو گرفتم از دختره:)


*کامنتدونی رو باز میکنم یکم نفس بکشیم:)کامنت بدین ضایع نشم،بوج بوج

  • ۱۹۵

یاد میگیرم بالخره:)

  • ۱۸:۳۰

اومدم‌ سالاد شیرازی درست کنم،همه گوجه ها له شد:|

مامان هی نیگا میکنه میگه بده چاقو‌رو‌تیزش کنم.

که البته موافقت نکردم چون ممکن بود دستمو ببرم.

پس از تلاش های فراوان مامان گف نابود کردی خودتو،بده بقیه ش رو خودم درست کنم.

شروع که کرد دیدیم مشکل از من بوده نه از کارد:/

هیچی دیگه الان دستم چنان خسته س انگار کوه کندم:|

  • ۱۳۸
۱ ۲
منِ کودک،منِ خجسته،منِ رها از قید وبندها و هنجارها،منِ قانون شکن ...اینجا مینویسد.
اگر خواندی حرف هایت را برایم بنویس اما بیرون از اینجا درمورد نوشته هایم نگو.
منِ این صفحه با منِ واقعی تفاوت دارد و تو نمیدانی کدام نوشته واقعیست و کدام خیال،کدام درباره خودم است و کدام مال همسایه..
پس مرا با نوشته های گرداب قضاوت نکن:)
Designed By Erfan Powered by Bayan