اخلاق

  • ۱۲:۲۸

ترم پیش خب؟ ینی مثلا حول و حوش بهمن،امتحان اخلاق پزشکی دادیم و تا به همین لحظه نمره هامون نیومده.

علتش؟ استاد گم کرده بودن برگه های کار کلاسیمون رو و هی امید داشتن پیدا کنن.

ما ها که هنوز تا امتحان پره انترنی هنوز چن ماهی فاصله داریم ولی اون عده ای که شهریور پره دارن رو استاد مجبوره حتی اگه افتادن پاسشون کنه.

چون به قدری در دادن نمره ها تاخیر کرد که این یه ترمی که براشون فرصت بود مجدد واحد اخلاق رو بردارن از دست رفت.


حالا..بعد از تماس های پی در پی نمایندمون که رفته رو اعصاب استاد،استاد فرمودن عاغا من اون برگه ها رو هنوز پیدا نکردم ،ببین اگه همه راضین من نمره ی اون کار کلاسی رو پخش کنم توو بارم ورقه امتحانی

ما هم که همه ذله از دیر کرد نمره ها،گفتیم جهنم و ضرر هر کاری میخواد بکنه فقط این نمره ها رو بده.


هیچی دیگه از ساعت یک الی دو عه امروز بچه ها همراه استاد قراره حضور به هم برسانند در کلاسی،تا نمره ها اعلام شه و هر کی اعتراضی داشت مستقیم به محضر استاد برسونه.


من مرخصیم.و نیستم:(


امتحانو خیلی خوب دادم هیچ سوالی رو شانسی و من باب خالی نبودن ورقه ننوشتم هر جور حساب کنی راحت باید هفده هیژده بگیرم.ولی از اونجایی که درس اخلاقه و رفرنسی نداره و کاملا بستگی به مود استاد داره خدا کنه فقط پاس شم چون نیستمم که اعتراض بدم :|

  • ۱۶۷

ذکر مصیبت یک خوابگاهی

  • ۱۸:۰۶

برا امشب شام رزرو نکردم

قرار بود وقتی دارم از بیمارستان برمیگردم برم خرید و سوسیسی سالاد الویه ای چیزی بگیرم واسه شامم.

هوا به قدری گرم بود حوصله م نکشید رامو کج کنم سمت فروشگاه.


خوابیده بودم.تو خواب دیدم رفتم فروشگاه و یه بسته غذای نیمه آماده خریدم چیز خیلی خوشمزه ای هم به نظر میرسید بعد داشتم به دوستمم توضیح میدادم که فقط کافیه سرخش کنی:)


هیچی دیگه الان یادم افتاده که اون خوابی بیش نبوده و من شام ندارم.

نیمرو یا نون پنیر مسئله اینست.

  • ۱۴۶

یک نفر باید باشد

  • ۲۳:۲۸

یه نفر که اهل مجازی نباشه ،اهل نوشتن باشه،علاقمند به عکاسی،کتاب،شعر،عاشق پیاده روی زیر بارون،سفر با کوله پشتی و دوچرخه و ترجیحا دکتر باشه چیه؟

اونم نداریم :|

  • ۱۵۵

کلید اسرار

  • ۰۷:۵۸
طبق برنامه،دیروز راند با دکتر فکور بود و من صبح که داشتم دعاهای روزم رو انجام میدادم خواستم:خدایا میشه تختایی که بم میدن از مریضای فکور نباشه؟ لطفا.
اومدم بخش دو تا تخت بهم داده شد تو تقسیم بندی و ادل هر دو مریضای دکتر فکور بودن.با گفتن شت رفتم مریضام رو دیدم و نوت گذاشتم براشون.
منتظر دکتر فکور بودیم تا بیاد برای راند.یک ساعت بعد اومد و گف: من سرما خوردم صدام درنمیاد با دکتر دهقان جابه جا کردیم راندمون رو،امروز با ایشون راند کنین.

تونستم برسونم؟ اگه صبحش مریضام مال دکتر دهقان بود خوشال بودم که خدا حرفمو گوش داده ولی یک ساعت بعدش میفهمیدم چه چیز بدی خواستم ازش ولی حالا با اینکه چیزی که خواسته بودم نشد ولی به نفعم شد.البته که من مریضام رو میشناختم و در هرصورت تو آمپاس نمیوفتادم،ولی کل قضیه یه مثال از همه ی وقتایی بود که به اصرار چیزی از خدا میخوام و نمیده و من قهر میکنم میرم پی کارم ،به طور معمول هم سال ها طول میکشه تا بفهمم اون چیزی که اون روز خواستم به نفعم نبوده که اوکی نگرفته از خدا.

پ ن: دوس دارم فک کنم خدا هنوزم دوسم داره :)
  • ۱۲۹

من تعطیلی نخوام کیو باید ببینم

  • ۱۴:۲۵
این روزای تعطیلی که برنامه ای براش نداری،تا لنگ ظهر میخوابی،تایم ناهار صبحونه میخوری،ناهارت میمونه برا عصرونه،هیچ چی سر جاش نیس
کسل کننده ترین روزهان
  • ۱۵۹

قسم به وقتی که خدا با بنده هاش سر شوخی باز میکنه

  • ۲۱:۱۳

بخش اعصاب اطفال یه مریض داشت به خاطر تشنجی که کرده بود غذا رو آسپیره میکرد.شیر و غذا رو براش از طریق سرنگ میدادن.

بالا سر مریضم بودم و اون تخت کناریش بود.

مادرش پرسید تا کی باید اینطوری غذا بدم بهش؟

پرستار گفت معلوم نیست تا وقتی که خوب شه و بتونه خودش بخوره.

انتظار داشتم مامانش ناراحت بچه ش باشه اما با یه لحن و حالتی گف :آخه نمیتونمممم 

پرستار گفت اگه مستقیم بهش غذا بدی خفه میشه میمیره

و مادرش دوباره گف آخه اینجوری نمیتونمممم

انگار که خفه شدن بچه براش مهم نبود اون سختش بود با سرنگ غذا بده.

 

بیمارستان های آموزشی بیشتر مریضایی رو داره که وضعیت اقتصادی جالبی ندارن.وقتی بچه ای اینطوری میشه سخته نگهداریش و خیلی دیدم مادرایی که خسته تر از خسته ن.

سر شدن انگار.

انگار که از مرحله ی ناراحتی و نگرانی برای بچه ی مریضشون رد شدن و دارن به اضافه شدن بدبختی روی دوش سایر بچه هاشون فک میکنن.

  • ۱۶۸

نیگاش کنین آخه

  • ۲۱:۲۵

امروز روز اول بخش نوزادان بود.

اینقد که همیشه تختای دراز کنار هم دیدیم وارد که شدم اولش متوجه مریضای کوچولومون نبودم اصن،بعد دیدم که ای خدااا این دستگاهای شیشه ای وارمر هایی ان که نوزادا توشن.

به هیچ وجه حس دانشجویی رو نداشتم که اومدم چیز یاد بگیرم و معاینه کنم بلکه دختری بودم که با کلی نوزاد یه ساعته و چن ساعته مواجهه و قراره فقط باشون بازی کنه :)

میترسیدیم دست بزنیم بهشون،حتی میترسیدیم در وارمر رو باز کنیم خفه شن یه وقت.

به پرستارا میگیم ما چیکار کنیم آخه با اینا.

گف برشون دارین بغلشون کنین معاینه شون کنین.مام خیالمون راحت شد و رفتیم سراغ بازیمون :)

اون چند دقیقه ای که این کوچولو بغلم بود داشتم سکته میکردم از نرمی و ظریفی و آسیب پذیریش.


پرستار بهمون گف بغلشون کنیم اما آخر بخش که رزیدنتمون اومد معاینه نوزاد یادمون بده گف وقتی میخواین دست بزنین بهشون دستاتونو بشورین،حتی از نوزادی به نوزاد بعدی هم بشورین دستاتونو

با این حساب بغل کردنش کار درستی نبوده خصوصا که روپوش پزشکی تنمون بود.

اندکی عذاب وجدان دارم.



  • ۱۸۰

3.0.5

  • ۱۹:۰۱

مریضم یه دختر شش ساله س که چهار ساله دردای شکمی داره و درمان نمیشه.حالا برای انجام آندوسکوپی بستری شده.

کامل ازش شرح حال گرفتم.پرونده ش رو زیرو رو کردم.کامل میشناسمش.

روز قبل براش اسپیرومتری و عکس قفسه سینه خواسته شده بود. پرونده رو میگردم و برگه ی گزارش اسپیرومتری رو پیدا میکنم.

عکس قفسه سینه نیست.از مادرش میپرسم «بردنش ازش عکس بگیرن؟ » 

میگه نه.

و خب از اونجایی که اگر گرفته بودن باید بین مدارکش کنار تختش میبود و نیست قبول میکنم که نگرفتن.

استاد میاد و راند شروع میشه.دونه دونه مریضا رو ویزیت میکنه تا میرسیم به تخت هفت،مریض من.

سراغ اسپیرومتریش رو میگیره و میگم شده استاد و نشونش میدم.

از معاینه ش میپرسه میگم سمع ریه ش قاعده ی ریه چپ ویز داشت.

عکس قفسه سینه رو میپرسه میگم استاد پیداش نکردم و اونطور که مادرش میگه هنوز نرفته برا عکس.

میایم بیرون و توو استیشن پرستاری عکس مریض رو پیدا میکنیم.

استاد یادش میره معاینه م کامل بود شناختم از مریض کامل بود،تنها چیزی که از من دیده اینه که  گفتم مریض عکس نداره و داشت.

و شروع میکنه به مواخذه.

بماند که بعد راند که پرس و جو کردم معلوم شد صبح که من مریض رو میدیدم واقعا عکس نداشته و طی راند رفته واسه عکس.توو اون فاصله که ما تختای قبلیش رو ویزیت میکردیم.


اساتید این مدلی فقط آدم رو دلسرد میکنن.وقتی اینطوری رفتار میکنه من نمیگم بزار دفعه بعد کاملتر باشم تا بزنم توو دهنش بلکه میدونم تهش یه بهانه پیدا میکنه واسه توبیخ و ترجیح میدم تلاشی نکنم.


یاد دکتر بهزادی به خیر که تنها روشش تشویق بود حتی وقتی فقط کوچکترین و‌روتین ترین وظایفت رو انجام دادی جوری با لبخند و قدردانی نگات میکرد و کلامش پر از تحسین بود که میخواستی هر روز بهتر از روز قبلت باشی.

  • ۱۷۲

3.0.4

  • ۱۸:۰۹

طولانیه محتوای خاصی هم نداره جز وقایعی که موقع انتخاب اتاقِ خوابگاه پیش اومد و خب حقیقتا انتظار ندارم بخونین:) نوشتم چون میدونم همینی که یکی از آخر هفته های بیست و چهار سالگیم رو خراب کرد تو چهل سالگیم اگه بخونمش و یادش بیوفتم با لبخند میگم یادش بخیر چه دورانی بود.با لبخند،میفهمی؟با لبخند

جونم بگه براتون از مصائب خوابگاهی که..

طبق معمول هر سال از طرف ستاد دانشگاه،برای هر ورودی یک روز تعیین شده بود که بریم اتاق انتخاب کنیم برای سال بعدمون.

من و هانیه امسال رو توو اتاق ۲۰۷ بودیم.اتاق خوبی نبود،کوچیک بود ،یخچالش یه طبقه کم داشت ولی چون یک سال اینجا بودیم و عادت کرده بودیم از طرفیم حال و حوصله ی جابه جا کردن وسایل از این اتاق به اتاق دیگه ای رو نداشتیم،دوس داشتیم بمونیم همین جا.

القصه..از بخش که آف گرفتیم رفتیم ستاد.خانوم مسئول گفتن کدوم اتاق؟ گفتیم ۲۰۷

گف:همین پیش پای شما کوثر و دوستاش برداشتن ۲۰۷ رو

ما رو میگی،لبا آویزون و چرخا پنچر

از بین اتاقایی که مونده بود توو طبقه دو،دوتا شون نزدیک سرویس بهداشتی بودن و حذف میشدن برامون،میموند یکی که رو به حیاط بود اما کوچیک بود و یکی که رو به پشت ساختمون بود و بزرگ.

هانیه خودشو کشید کنار که برا من فرق نمیکنه توو انتخاب کن.منم دوس داشتم سمت حیاط باشه که نورگیرتر بود ولی چون اون اتاق کوچیک بود عملا برا منم دیگه فرقی نداش.

پس از اصرار های فراوان به هانیه که انتخاب کن که بی نتیجه موند نهایتا خودم گفتم ۲۰۱ که رو به حیاط بود.

اینجا داخل پرانتز بگم که اون همه بهش اصرار کردم تو بگو کدوم اتاقو بریم در جواب همش گف برا من فرقی نداره.همین که اومدیم بیرون بین حرفاش گف« ما که مجبور شدیم وسایل جابه جا کنیم خودمونم میریم اتاق کوچیک،لاقل از اتاقای بزرگ برمیداشتیم»

ینی پوکرفیس به معنای واقعی بودم :|

حالا،کار ندارم به اون.

اومدیم بیرون.اتفاقی کوثر و دوستش رو دیدیم که منتظر سرویس ستاد بودن.گفتیم بهشون:شما که از طبقه اول میاین طبقه دوم،بیاین برین یه اتاق دیگه بردارین ما مجبور نشیم جابه جا شیم.

با یه کم اصرار کوثر قبول کرد.اومد و جابه جا شدیم.ما موندیم ۲۰۷،اونا رفتن ۲۰۱

خوشحال و شاد و خندان برگشتیم خوابگاه.

همه ی اون روز و شبش رو منتظر بودیم که حتما میان نگا کنن ببینن یه وقت ۲۰۱ کوچیکتر از ۲۰۷ نباشه و سرشون کلاه نره.

نیومدن.مام دیگه خیالمون راحت شد که موندیم توو اتاق خودمون.

گذشت..نفر سوممون هم رفت اسم نوشت برای ۲۰۷

هفته بعدش،خانوم کوثر تازه یادش افتاد اتاقارو بازرسی کنه.

با جیغ و داد اومد توو اتاق و شروع کرد که شما بی شرفین،گولم زدین،دروغ گفتین،من فردا میرم ستاد

من و هانیه هم در بهت کامل فرو رفتیم که خدایا پروردگارا ما چیکار کردیم مگه!!

خانوم رفته بود به زور اسم هانیه رو خط زده بود چون اون بنده خدا انتقالیه اما منو نتونسته بود جابه جا کنه.

پیام داده بهم که بیا برو اسمتو پاک کن و همون عبارات زیبای دروغگو و بی شرف رو هم تکرار کرده بود.

جواب دادم که کوثر شما همون شب باید میومدی چک میکردی تا اگه پشیمونم میشدی فرداش جابه جا میشدین نه حالا که نفر سوم هم اومده و دیگه امکانش نیس.

فک میکنین چی به من میگه؟!

گف: من میخواستم قضیه دوستانه حل شه،با پای خودت فردا میری اسمتو پاک میکنی وگرنه من بابام سپاهیه حرفش برو داره میگم زنگ بزنه پاتو میکشونم حراست.


مقداری پیر شدم و اعصاب لج و لجبازی ندارم وگرنه این پیام آخرش خیلی خیلی تحریکم کرد از جام تکون نخورم ببینم بابای سپاهیش چه گهی میتونه بخوره ولی خب من تجربه ی یکسال هم اتاق شدن با کوثر رو داشتم به قدری عذاب آوره که هرگز حاضر نیستم تکرار شه.

فرداش با هانیه رفتیم ستاد.خوش شانسی آوردیم و یکی از اتاقای بزرگ طبقه دو خالی بود و براش اسم نوشتیم.


نمیدونم حکمت این اتفاقا چی بود.اینکه کوثر دو دیقه زودتر از ما برسه ستاد،بین اون همه اتاق خالی اتاق ما رو انتخاب کنه،اینکه ما وقتی پذیرفتیم مجبور به نقل مکانیم یهو توو راه کوثر رو ببینیم و بیاد اتاقمونو پس بده،اینکه بعدش بزنه به سیم آخر و این اداها رو دربیاره..

واقعا نمیدونم حکمتش چی بود.منتها تهش اتاق بزرگتری نصیب ما شد.

و اینکه من فهمیدم آدما ممکنه خیلی کتاب خون باشن،از سن کم شروع کنن به مطالعه،توو رشته ها و زمینه های مختلف بتونن سخنرانی کنن ولی توو زندگیشون به قدری تهی باشن که حرف از پدر سپاهی بزنن!

بین این همه دختری که توو پنج سال دانشگاه باهاشون آشنا شدم کوثر برام یه بت بود کسی که شاید یه جاهایی باورهای اعتقادیمون فاصله میگرف ولی بسیار اخلاق مدار بود،درست فکر میکرد،درست تجزیه تحلیل میکرد و کلا کارش درست بود.کسی که مخالف هر بی عدالتی و سواستفاده از موقعیت و مقام بود اما بود،دیگه نیست.فرو ریخت برام.

بعد جالبیش اینه که آخه الان سپاه سیری چند واقعا! اونم تو ستاد دانشگاه،تو امور خوابگاه.هیچ ربطی نداش به واقع :))

  • ۱۴۵

3.0.3

  • ۰۹:۱۷

دیشب یه زلزله ی ریز داشتیم در حدی ریز که مامان اینا متوجهش نشدن ولی خب سایتای لرزه نگاری تاییدش کرد.

مرکزش شهر خودمون بود فکرم به شدت مشغولش بود و استرس برگشت شدیدترش رو داشتم که کوثر با پیامی که داد جوری ینی جووووریییی اعصاب و روانمو ریخت به هم که زلزله یادم رفت.


یادم باشه بنویسم قضیه مون با کوثر رو.این مشکلات خوابگاهی ما تمومی نداره

  • ۱۵۸
۱ ۲ ۳
منِ کودک،منِ خجسته،منِ رها از قید وبندها و هنجارها،منِ قانون شکن ...اینجا مینویسد.
اگر خواندی حرف هایت را برایم بنویس اما بیرون از اینجا درمورد نوشته هایم نگو.
منِ این صفحه با منِ واقعی تفاوت دارد و تو نمیدانی کدام نوشته واقعیست و کدام خیال،کدام درباره خودم است و کدام مال همسایه..
پس مرا با نوشته های گرداب قضاوت نکن:)
Designed By Erfan Powered by Bayan